پرسیدن دایه از حال زلیخا

خوش است از بخردان این نکته گفتن که: مشک و عشق را نتوان نهفتن!
اگر بر مشک گردد پرده صد توی کند غمازی از صد پرده‌اش بوی
زلیخا عشق را پوشیده می‌داشت به سینه تخم غم پوشیده می‌کاشت
ولی سر می‌زد آن هر دم ز جایی همی کرد از درون نشو و نمایی
گهی از گریه چشمش آب می‌ریخت به جای آب خون ناب می‌ریخت
به هر قطره که از مژگان گشادی نهانی راز او بر رو فتادی
گهی از آتش دل آه می‌کرد به گردون دود آهش راه می‌کرد
بدانستی همه کز هیچ باغی نروید لاله‌ای خالی ز داغی
کنیزان این نشانی‌ها چو دیدند خط آشفتگی بر وی کشیدند
ولی روشن نشد کن را سبب چیست قضاجنبان آن حال عجب کیست
همی بست از گمان هر کس خیالی همی کردند با هم قیل و قالی
ولی سر دلش ظاهر نمی‌شد سخن بر هیچ چیز آخر نمی‌شد
از آن جمله، فسونگردایه‌ای داشت که از افسونگری سرمایه‌ای داشت
به راه عاشقی کار آزموده گهی عاشق گهی معشوق بوده
به هم وصلت‌ده معشوق و عاشق موافق‌ساز یار ناموافق
شبی آمد زمین بوسید پیشش به یاد آورد خدمت‌های خویش‌اش
بگفت: «ای غنچه‌ی بستان شاهی! به خاری از تو گلرویان مباهی!
دلت خرم لبت پر خنده بادا! ز فرت بخت ما فرخنده بادا!
چنین آشفته و در هم چرایی؟ چنین با درد و غم همدم چرایی؟
یقین دانم که زد ماهی تو را راه بگو روشن مرا، تا کیست آن ماه!