آغاز داستان و تولد یوسف

چنان بست آن کمر را بر میانش که آگاهی نشد قطعا از آنش
کمر بسته به یعقوب‌اش فرستاد وز آن پس در میان آوازه در داد
که: «گشته‌ست آن کمربند از میان گم» گرفتی هر کسی را، ز آن توهم
به زیر جامه جست و جوی کردی پس آنگه در دگرکس روی کردی
چو در آخر به یوسف نوبت افتاد کمر را از میانش چست بگشاد
در آن ایام هر کس اهل دین بود بر او حکم شریعت اینچنین بود
که دزدی هر که گشتی پای گیرش گرفتی صاحب کالا اسیرش
دگر باره به تزویر، آن بهانه چو کرد آماده، بردش سوی خانه
به رویش چشم روشن، شاد بنشست پس از یک‌چند اجل چشمش فروبست
بدو شد خاطر یعقوب خرم ز دیدارش نسبتی دیده بر هم
به پیش رو چو یوسف قبله‌ای یافت ز فرزندان دیگر روی برتافت
به یوسف بود هر کاری که بودش به یوسف بود بازاری که بودش
به یوسف بود روحش راحت‌اندوز به یوسف بود چشمش دیده‌افروز
بلی هر جا کز آن‌سان مه بتابد اگر خورشید باشد ره نیابد
چه گویم کن چه حسن و دلبری بود که بیرون از حد حور و پری بود
مهی بود از سپهر آشنایی ازو کون و مکان پر روشنایی
نه مه، هیهات! روشن آفتابی مه از وی بر فلک افتاده تابی
چه می‌گویم؟ چه جای آفتاب است! که رخشان چشمه‌اش اینجا سراب است
مقدس نوری از قید چه و چون سر از جلباب چون آورده بیرون
چو آن بیچون درین چون کرده آرام پی روپوش کرده یوسف‌اش نام