آغاز داستان و تولد یوسف

درین نوبتگه صورت پرستی زند هر کس به نوبت کوس هستی
حقیقت را به هر دوری ظهوری‌ست ز اسمی بر جهان افتاده نوری‌ست
اگر عالم به یک دستور ماندی بسا انوار ، کن مستور ماندی
گر از گردون نگردد نور خور گم نگیرد رونقی بازار انجم
زمستان از چمن بار ار نبندد ز تاثیر بهاران گل نخندد
چو «آدم» رخت ازین مهرابگه بست به جایش «شیث» در مهراب بنشست
چو وی هم رفت کرد آغاز «ادریس» درین تلبیس خانه درس تقدیس
چو شد تدریس ادریس آسمانی به «نوح» افتاد دین را پاسبانی
به توفان فنا چون غرقه شد نوح شد این در بر «خلیل الله» مفتوح
چو خوان دعوتش چیدند ز آفاق موفق شد به آن انفاق، «اسحاق»
ازین هامون شد او راه عدم کوب زد از کوه هدی گلبانگ، «یعقوب»
چو یعقوب از عقب زین کار دم زد ز حد شام بر کنعان علم زد
اقامت را به کنعان محمل افکند فتادش در فزایش مال و فرزند
شمار گوسفندش از بز و میش در آن وادی شد از مور و ملخ بیش
پسر بیرون ز «یوسف» یازده داشت ولی یوسف درون جانش ره داشت
چو یوسف بر زمین آمد ز مادر به رخ شد ماه گردون را برادر
دمید از بوستان دل نهالی نمود از آسمان جان، هلالی
ز گلزار خلیل الله گلی رست قبای نازک‌اندامی بر او چست
برآمد اختری از برج اسحاق ز روی او منور چشم آفاق
علم زد لاله‌ای از باغ یعقوب ازو هم مرهم و هم داغ یعقوب