ای ز بس بار تو انبوه شده،
|
|
دل تو نقطهی اندوه شده!
|
خط ایام تو در صلح و نبرد
|
|
منتهی گشته به این نقطهی درد
|
نه برین نقطه درین دایره پای!
|
|
گرد این نقطه چو پرگار برآی!
|
بو که از غیب نویدی برسد
|
|
زین چمن بوی امیدی برسد
|
هست در ساحت این بر شده خاک
|
|
عرصهی روضهی امید، فراخ
|
کار بر خویش چنین تنگ مگیر!
|
|
وز دم ناخوشی آهنگ مگیر!
|
گر بود خاطر تو جرماندیش
|
|
عفو ایزد بود از جرم تو بیش
|
نامهات گر ز گنه پر رقم است
|
|
نامهشوی تو سحات کرم است
|
گر چو کوهیست گناه تو، عظیم
|
|
کاهش کوه دهد حلم حلیم
|
چون شود موج زنان قلزم جود
|
|
در کف موج خسی را چه وجود؟
|
هیچ بودی و کم از هیچ بسی
|
|
ساخت فضل ازل از هیچ، کسی
|
از عدم صورت هستی دادت
|
|
ساخت از قید فنا آزادت
|
گذرانید بر اطوار کمال
|
|
پرورانید به انوار جمال
|
در دلت تخم خدادانی کاشت
|
|
دولت معرفت ارزانی داشت
|
یافت تاج شرف سجده، سرت
|
|
زیور گوهر خدمت، کمرت
|
بر تو ابواب مطالب بگشاد
|
|
صید مقصود به دست تو نهاد
|
به همین گونه قوی دار امید
|
|
که چو افتی به جهان جاوید
|
بی سبب ساخته گردد کارت
|
|
بی درم سود کند بازارت
|
بردرد پرده شب نومیدی
|
|
صبح امید کند خورشیدی
|
ای بسا تشنهلب خشکدهان
|
|
بر لب از تشنگی افتاده زبان
|
مانده حیرت زده در صحرائی
|
|
چرخ طولی و زمین پهنائی
|
خاک تفسیده هوا آتشبار
|
|
بادش آتش زده در هر خس و خار
|
نه در او خیمه بجز چرخ برین
|
|
نه در او سایه بجز زیر زمین
|
سوسمار از تف آن در تب و تاب
|
|
همچو ماهی که فتد دور از آب
|
ناگهان تیره سحابی ز افق
|
|
پیش خورشید فلک، بسته تتق
|
بر سر تشنه شود بارانریز
|
|
گردد از بادیه توفانانگیز
|
رشحهی ابر کند سیرابش
|
|
سایهی آن برد از تن تابش
|
وی بسا گم شده ره، در شب تار
|
|
غرقه در سیل ز باران بهار
|
متراکم شده در وی ظلمات
|
|
منقطع گشته شبههای نجات
|
دام و دد کرده بر او دندان تیز
|
|
اژدها بسته بر او راه گریز
|
بارگی جسته و بار افکنده
|
|
دل ز امید خلاصی کنده
|
ناگهان ابر زهم بگشاید
|
|
نور مه روی زمین آراید
|
ره شود ظاهر و رهبر حاضر
|
|
راهرو خرم و روشن خاطر
|
آنکه زین گونه کرم آید از او،
|
|
ناامیدیت کجا شاید از او؟
|
روز و شب بر در امید نشین!
|
|
طالب دولت جاوید نشین!
|
فضل او کمده در شیب و فراز
|
|
آشناپرور و بیگانهنواز
|
هر که ره برد به همخانگیاش
|
|
نسزد تهمت بیگانگیاش
|