مناجات

بانگ بر سلسله‌ی عالم زن! سلک این سلسله را بر هم زن!
عرش را ساق بجنبان از جای! در فکن پایه‌ی کرسی از پای!
بر خم رنگ فلک سنگ انداز! رخنه‌اش در خم نیرنگ انداز!
رنگ او تیرگی است و تنگی به ز رنگینی او بیرنگی
هست رنگ همه زین رنگرزی دست نیلی شده ز انگشت گزی
مهر و مه را بفکن طشت ز بام! تا برآرند به رسوائی نام
پرده‌ی پرده‌نشینان ندرند وز سر پرده‌دری در گذرند
کمر بسته‌ی جوزا بگشای! گوهر عقد ثریا بگشای!
زهره را چنگ طرب‌زن به زمین! چند باشد به فلک بزم‌نشین؟
چار دیوار عناصر که به ماه سرکشیده‌ست ازین مرحله گاه،
مهره مهره بکن‌اش از سر هم! شو از آن مهره‌کش سلک عدم!
آب را بر سر آتش بگمار! تا شود آگه، از او دود بر آر!
ز آتش قهر ببر تری آب! بهر بر عدمش ساز سراب
باد را خاک سیه ریز به فرق! خاک را کن ز نم توفان غرق!
نامزد کن به زمین زلزله‌ها ساز از آن عالیه‌ها سافله‌ها!
گاو را ذبح کن از خنجر بیم! پشت ماهی ببر از اره دو نیم!
هر چه القصه بود زنگ نمای، همه ز آئینه‌ی هستی بزدای!
تا به مشتاقی افزون ز همه بنگرم روی تو بیرون ز همه
نور پاکی تو و، عالم سایه سایه با نور بود همسایه
حق همسایگی‌ام دار نگاه! سایه‌وارم مفکن خوار به راه!