در فضیلت سخن

دل که گرانمایه ز اقبال اوست طوق‌کش حلقه‌ی خلخال اوست
ابروی او گرچه نپیوسته است راه خلاصی به رخم بسته است
روز و شب آواره‌ی کوی وی ام شام و سحر در تک و پوی وی‌ام
شب که مرا دل سوی او رهبرست کرسی‌ام از زانو و پای از سرست
از مدد همت والای خویش بر سر کرسی چو نهم پای خویش
باز کشم پای ز دامان فرش سر به در آرم ز گریبان عرش
جامه‌ی جسم از تن جان برکشم خامه‌ی نسیان به جهان درکشم
بلکه ز جان نیز مجرد شوم جرعه‌کش باده‌ی سرمد شوم
باده ز جام جبروتم دهند نقل ز خوان ملکوتم دهند
ساقی سلسال‌ده‌ام سلسبیل مطربم «آواز پر جبرئیل»
ساقی و مطرب به هم آمیخته نقل معانی همه جا ریخته
بهره چو برگیرم از آن بزمگاه از پی رجعت کنم آهنگ راه،
هر چه رسد دستم از آن خوان پاک زله کنم بهر حریفان خاک
بر طبق نظم به دست ادب بر نمطی دلکش و طرزی عجب
پرده ز تشبیه و مجازش کنم تحفه‌ی هر محفل رازش کنم