پیشترین نغمهی باغ سخن
|
|
هست نسیم چمنآرای «کن»
|
هست سخن پرده کش رازها
|
|
زنده کن مردهی آوازها
|
نغمهی خنیاگر دستانسرای
|
|
مرده بود بیسخن جانفزای
|
چون به سخن باز شود ساز او
|
|
جان به حریفان دهد آواز او
|
مطرب خوش لهجهی آن در نواست
|
|
گنبد فیروزه از آن پر صداست
|
خیز و به گلزار درون آ، یکی!
|
|
نرگس بینا بگشا اندکی!
|
از پی گوشی که کند فهم راز
|
|
بین دهن گل چو لب غنچه باز
|
سوسن آزاد و زبان در زبان
|
|
مرغ سحرخیز و فغان در فغان
|
کاشف اسرار و معانی همه
|
|
عرضه ده گنج نهانی همه
|
این همه خود هست، ولی ز آدمی
|
|
کس نزده بیش در محرمی
|
کشف حقایق به زبان وی است
|
|
حل دقایق ز بیان وی است
|
چنگ سخن گرچه بسی ساز یافت
|
|
از دم او نغمهی اعجاز یافت
|
گرچه سخن هست گرهها به باد
|
|
در گرهش بین گره صد گشاد
|
طرفه عروسی که ز زیور تهی
|
|
آید از او دلبری و دلدهی
|
چونکه به زیور شود آراسته
|
|
طعنه زند بر مه ناکاسته
|
چون گهر نظم حمایل کند
|
|
غارت صد قافلهی دل کند
|
چون کند از قافیه خلخال پای
|
|
پای خردمند بلغزد ز جای
|
چون ز دو مصراع ، کند ابروان
|
|
رخنه شود قبلهی پیر و جوان
|
من که ز هر شاهد و می زاهدم
|
|
عمرتلف کردهی این شاهدم
|
عقد حمایل که به بر جلوه داد
|
|
عقدهی صبر از دل و جانم گشاد
|
دل که گرانمایه ز اقبال اوست
|
|
طوقکش حلقهی خلخال اوست
|
ابروی او گرچه نپیوسته است
|
|
راه خلاصی به رخم بسته است
|
روز و شب آوارهی کوی وی ام
|
|
شام و سحر در تک و پوی ویام
|
شب که مرا دل سوی او رهبرست
|
|
کرسیام از زانو و پای از سرست
|
از مدد همت والای خویش
|
|
بر سر کرسی چو نهم پای خویش
|
باز کشم پای ز دامان فرش
|
|
سر به در آرم ز گریبان عرش
|
جامهی جسم از تن جان برکشم
|
|
خامهی نسیان به جهان درکشم
|
بلکه ز جان نیز مجرد شوم
|
|
جرعهکش بادهی سرمد شوم
|
باده ز جام جبروتم دهند
|
|
نقل ز خوان ملکوتم دهند
|
ساقی سلسالدهام سلسبیل
|
|
مطربم «آواز پر جبرئیل»
|
ساقی و مطرب به هم آمیخته
|
|
نقل معانی همه جا ریخته
|
بهره چو برگیرم از آن بزمگاه
|
|
از پی رجعت کنم آهنگ راه،
|
هر چه رسد دستم از آن خوان پاک
|
|
زله کنم بهر حریفان خاک
|
بر طبق نظم به دست ادب
|
|
بر نمطی دلکش و طرزی عجب
|
پرده ز تشبیه و مجازش کنم
|
|
تحفهی هر محفل رازش کنم
|