شه چو شد آگاه بعد از چند گاه
|
|
ز آن فراق جانگداز از عمرکاه،
|
ناله بر گردون رسانیدن گرفت
|
|
وز دو دیده خون چکانیدن گرفت
|
گفت کز هر جا خبر جستند باز
|
|
کس نبود آگاه ز آن پوشیدهراز
|
داشت شاه آیینهای گیتی نمای
|
|
پرده ز اسرار همه گیتی گشای
|
چون دل عارف نبود از وی نهان
|
|
هیچ حالی از بد و نیک جهان
|
گفت کن آیینه را دارید پیش !
|
|
تا در آن بینم رخ مقصود خویش
|
چون بر آن آیینه افتادش نظر
|
|
یافت از گم گشتگان خود خبر
|
هر دو را عشرت کنان در بیشه دید
|
|
وز غم ایام بیاندیشه دید
|
با هم از فکر جهان بودند دور
|
|
وز همه اهل جهان یکسر نفور
|
هر یکی شاد از لقای دیگری
|
|
هیچشان غم نی برای دیگری
|
شاه چون جمعیت ایشان بدید
|
|
رحمتی آمد بر ایشانش پدید
|
بیملامت کردن خاطر خراش
|
|
هر چه دانستی ز اسباب معاش،
|
یک سر مویی فرو نگذاشتی
|
|
جمله را آنجا مهیا داشتی
|
ای خوش آن روشندل پاکیزهرای
|
|
کاورد شرط مروت را به جای
|
هر کجا بیند دو همدم را به هم
|
|
خورده جام شادی و غم را به هم
|
اندر آن اقبالشان یاری کند
|
|
واندر آن دولت مددکای کند
|
نی که از هم بگسلد پیوندشان
|
|
وافکند بر رشتهی جان بندشان
|
هر چه بر ارباب آفات آمدهست
|
|
یکسر از بهر مکافات آمدهست
|
نیک کن! تا نیک پیش آید تو را
|
|
بد مکن! تا بد نفرساید تو را
|
شاه یونان چون سلامان را بدید
|
|
کو به ابسال و وصالش آرمید،
|
عمر رفت و زین خسارت بس نکرد
|
|
وز ضلالت روی خود واپس نکرد،
|
ماند خالی ز افسر شاهی سرش،
|
|
تا که گردد سر، بلند از افسرش،
|
بر سلامان قوت همت گماشت
|
|
تا ز ابسالاش به کلی بازداشت
|
لحظه لحظه جانب او میشتافت
|
|
لیک نتوانستی از وی بهره یافت
|
تشنه را زین سختتر چبود عذاب
|
|
چشمه پیش چشم و لب محروم از آب؟
|
بر سلامان چون شد این محنت دراز
|
|
شد در راحت به روی وی فراز
|
شد بر او روشن که آن هست از پدر
|
|
تا مگر ز آن ورطهاش آرد بدر
|
ترس ترسان در پدر آورد روی
|
|
توبه کار و عذرخواه و عفو جوی
|
آری آن مرغی که باشد نیکبخت
|
|
آخر آرد سوی اصل خویش رخت
|