نصیحت کردن شاه و حکیم سلامان را و جواب گفتن وی

«دیده‌ی اقبال من روشن به توست عرصه‌ی آمال من گلشن به توست
سالها چون غنچه دل خون کرده‌ام تا گلی چون تو، به دست آورده‌ام
همچو گل از دست من دامن مکش! خنجر خار جفا بر من مکش!
در هوای توست تاجم فرق‌سای وز برای توست تختم زیر پای
رو به معشوقان نابخرد منه! افسر دولت ز فرق خود منه!
دست دل در شاهد رعنا مزن! تخت شوکت را به پشت پا مزن!
منصب تو چیست؟ چوگان باختن رخش زیر ران به میدان تاختن
نی گرفتن زلف چون چوگان به دست پهلوی سیمین‌بران کردن نشست
در صف مردان روی شمشیر زن، وز تن گردان شوی گردن‌فکن،
به که از گردان مردافکن جهی پیش شمشیر زنی گردن نهی
ترک این کردار کن! بهر خدای ورنه خواهم زین غم افتادن ز پای
سالها بهر تو ننشستم ز پا شرم بادت کافکنی از پا مرا»
چون سلامان آن نصیحت گوش کرد، بحر طبع او ز گوهر جوش کرد
گفت: «شاها! بنده‌ی رای توام خاک پای تخت‌فرسای توام
هر چه فرمودی به جان کردم قبول لیکن از بی‌صبری خویش‌ام ملول
نیست از دست دل رنجور من صبر بر فرموده‌ات مقدور من
بارها با خویش اندیشیده‌ام در خلاصی زین بلا پیچیده‌ام
لیک چون یادم از آن ماه آمده‌ست، جان من در ناله و آه آمده‌ست
ور فتاده چشم من بر روی او کرده‌ام روی از دو عالم سوی او
در تماشای رخ آن دلپسند نه نصیحت مانده بر یادم نه پند!»