در رهی میگذشت پیغمبر | با گروهی ز دوستان، همبر | |
دید قومی گرفته تیشه به دست | گرد سنگی بزرگ، کرده نشست | |
گفت کاین دست و پا خراشیدن | چیست؟ و این سنگ را تراشیدن؟ | |
قوم گفتند: «ما جوانانیم | زورمندان و پهلوانانیم | |
چون به زورآوری کنیم آهنگ | هست میزان زور ما این سنگ» | |
گفت: «گویم که پهلوانی چیست؟ | مرد دعوی پهلوانی کیست؟ | |
پهلوان آن بود که گاه نبرد | خشم را زیر پا تواند کرد! | |
خشم اگر کوه سهمگین باشد | پیش او پشت بر زمین باشد» |