بود در مرو شاه جان زالی

چون هویدا شود سرای نهفت چه جواب خدای خواهی گرفت؟
دی نبودت به تارک سر، تاج وز تو فردا اجل کند تاراج
به یک امروزت این سرور، که چه؟ در سر این نخوت و غرور، که چه؟
قبه‌ی چتر تو گشت بلند سایه‌ی ظلم بر جهان افگند
تو نهاده به تخت، پشت فراغ میوه‌ی عیش می‌خوری زین باغ
بیوگان در فغان ز میوه‌بری تو گشاده دهان به میوه‌خوری
چشم بگشا! چون عاقبت‌بینان بنگر حال زار مسکینان!»
شاه سنجر چون حال او دانست صبر بر حال خویش نتوانست
دست بر رو نهاد و زار گریست!!! گفت با خود که این چه کارگری‌ست؟
تف برین خسروی و شاهی ما!! تف برین زشتی و تباهی ما!!
شرم ما باد از این جهانداری!! شرم ما باد از این جهانخواری!!
ما قوی شاد و دیگران ناشاد!! ما خوش آباد و ملک، ناآباد!!