خسرو صبح چو علم برزد
|
|
لشکر شام را به هم برزد
|
هر دو کردند از آن حرم بشتاب
|
|
چارهجو رو به مسجد احزاب
|
تا به پیشین، قدم بیفشردند
|
|
در طلب روز را به سربردند
|
ناگه از ره نسیم یار رسید
|
|
آن گروه زن آمدند پدید
|
لیک مقصود کار همره نی
|
|
خیل انجم رسید و آن مه نی
|
با عتیبه سخنگزار شدند
|
|
قصهپرداز آن نگار شدند
|
که: «برون برد رخت ازین منزل
|
|
راند تا منزل دگر، محمل
|
روی خورشید قرب، غیم گرفت
|
|
راه حی بنی سلیم گرفت
|
گرچه بار رحیل ازین جا بست
|
|
طالب وصل توست هر جا هست
|
چون سمن تازه و چون گل بویاست
|
|
نام او از معطری ریاست»
|
نام ریا چو آمدش در گوش
|
|
از سرش عقل رفت و از دل هوش
|
پرده از چهرهی حیا برداشت
|
|
شرم بگذاشت وین نوا برداشت
|
کای دریغا! که یار محمل بست
|
|
بار دل پشت صبر را بشکست
|
آمدم بر امید دیدارش
|
|
تافت از من زمانه رخسارش
|
معتمر گفت با وی از دل پاک
|
|
کای عتیبه، مباش اندهناک!
|
کنچه دارم از ملک و مال به کف
|
|
گرچه اسباب حشمت است و شرف
|
همه صرف تو میکنم امروز
|
|
تا شوی بر مراد خود فیروز
|
دست او را گرفت مشفقوار
|
|
برد یکسر به مجلس انصار
|
گفت بعد از سلام با ایشان
|
|
کای به ملک صفا وفا کیشان!
|
این جوان کیست در میان شما؟
|
|
چیست در حق او گمان شما؟
|
همه گفتند: «با جمال نسب
|
|
هست شمعی ز دودمان عرب»
|
گفت کاو را بلایی افتادهست
|
|
در کمند هوایی افتادهست
|
چشم میدارم از شما یاری
|
|
و از سر مرحمت مددگاری
|
بهر مطلوبش اختیار سفر
|
|
بر دیار بنیسلیم گذر
|
همه سمعا و طاعة گویان
|
|
معتمر را به جان رضا جویان
|
بر نجیباشتران سوار شدند
|
|
متوجه بدان دیار شدند
|
میبریدند کوه و صحرا را
|
|
پرس پرسان دیار ریا را
|
تا به منزلگهش پی آوردند
|
|
پدرش را از آن خبر کردند
|
کردشان شاد و خرم استقبال
|
|
با کسان گفت تا به استعجال
|
فرشهای نفیس افگندند
|
|
نطعهای عجب پراگندند
|
هر کسی را به جای وی بنشاند
|
|
وز ثنا، گوهرش به فرق فشاند
|
آنچه حاضر ز گله بود و رمه
|
|
کشت و پخت و کشید پیش، همه
|
معتمر گفت کای جمال غرب!
|
|
همه کار تو در کمال ادب!
|
نخورد کس ز سفره و خوانت،
|
|
تا ز بحر نوال و احسانت
|
حاجت جمله را روا نکنی،
|
|
آرزوی همه عطا نکنی!
|
گفت کای روی صدق، روی شما
|
|
چیست از بنده آرزوی شما؟
|
گفت: «هست آنکه گوهر صدفت
|
|
اختر برج عزت و شرفت
|
با عتیبه که فخر انصارست
|
|
نیککردار و راست گفتارست،
|
گوهر سلک اتصال شود
|
|
رازدار شب وصال شود»
|
گفت: «تدبیر کار و بار او راست
|
|
واندرین کار، اختیار او راست
|
با وی این را بگویم از آغاز
|
|
آنچه گوید، به مجلس آرم باز»
|
این سخن گفت و از زمین برخاست
|
|
غضبآمیز و خشمگین برخاست
|
چون درآمد به خانه، ریا گفت
|
|
کز چه رو خاطرت چنین آشفت؟
|
گفت: «از آن رو که جمعی از انصار
|
|
به هوایت کشیدهاند قطار
|
همه یکدل به دوستداری تو
|
|
یکزبان بهر خواستگاری تو»
|
گفت: «انصاریان کریماناند
|
|
در حریم کرم مقیماناند
|
از برای چه دوستدار مناند؟
|
|
وز هوای که خواستگار مناند؟»
|
گفت: «بهر یگانهای ز کرام
|
|
عالی اندر نسب، عتیبه به نام»
|
گفت « من هم شنیدهام خبرش
|
|
نسبتی نیست با کسی دگرش
|
چون کند وعده در وفا کو شد
|
|
وز جفای زمانه نخروشد»
|
پدرش گفت: «میخورم سوگند
|
|
به خدایی که نبودش مانند
|
که تو را هیچگه به وی ندهم
|
|
نقد وصلت به دامنش ننهم
|
واقفم از فسانهی تو و او
|
|
وآنچه بوده میانهی تو و او»
|
گفت: «با وی مرا چه بازارست،
|
|
که از آن خاطر تو دربارست؟
|
نه خیالی ز روی من دیدهست
|
|
نه گیاهی ز باغ من چیدهست
|
لیک چون سبق یافت سوگندت
|
|
به اجابت نمیکنم بندت
|
قوم انصار پاک دیناناند
|
|
در زمان و زمین امیناناند
|
بر مقالاتشان مگردان پشت!
|
|
رد ایشان مکن به قول درشت!
|
مکن از منع، کامشان پر زهر!
|
|
گر نمیبایدت، گران کن مهر!
|
نرخ کالا ز حد چون در گذرد
|
|
رغبت از جان مشتری ببرد»
|
گفت: « احسنت ، خوب گفتی، خوب
|
|
کم فتد نکته اینچنین مرغوب!»
|
آنگه آمد برون و با ایشان
|
|
گفت کای زمرهی وفاکیشان!
|
کرد ریا قبول این پیوند
|
|
لیک او گوهریست بیمانند
|
مهر او، هم به قدر او باید
|
|
تا سر او به آن فرو آید
|
باشد او گوهری جهانافروز
|
|
کیست قائم به قیمتش امروز؟»
|
معتمر گفت: «آن منم، اینک!
|
|
هر چه خواهی ضمان منم، اینک!»
|
خواست چندان زر تمامعیار
|
|
که مثاقیل آن رسد به هزار
|
بعد از آن نیز ده هزار درم
|
|
سیم خالص، نه بیش از آن و نه کم
|
جامگی صد ز بردهای یمن
|
|
صد دیگر از آن فزون به ثمن
|
نافهها مشک و طلبهها عنبر
|
|
عقدهای مرصع از گوهر
|
معتمر گفت با سه چار نفر
|
|
زود کردند بر مدینه گذر
|
هر چه جستند حاضر آوردند
|
|
مجلس عقد منعقد کردند
|
عقد بستند آن دو مفتون را
|
|
شاد کردند آن دو محزون را
|
بعد چل روز کز نشاط و سرور
|
|
حال بگذشتشان بدین دستور
|
داد اجازت پدر که ریا را
|
|
ماه شهر و غزال صحرا را،
|
به عروسی سوی مدینه برند
|
|
وز غریبی ره وطن سپرند
|
بهر وی خوش عماریای پرداخت
|
|
برگ گل را ز غنچه محمل ساخت
|
با دو صد عز و حشمت و جاهش
|
|
کرد سوی مدینه همراهش
|
هر دو با هم عتیبه و ریا
|
|
شاد و خرم شدند رهپیما
|
معتمر با جماعت انصار
|
|
تیز بر کار خویش شکرگزار
|
که دو عاشق به هم رسانیدند
|
|
دل و جانشان ز غم رهانیدند
|
همه غافل از آن که آخر کار
|
|
بر چه خواهد گرفت کار، قرار
|
ماند چون با مدینه یک فرسنگ
|
|
جمعی از رهزنان بیفرهنگ
|
بر میان تیغ و، در بغل نیزه
|
|
وز کمر کرده خنجر آویزه
|
همه خونینلباس و دزدشعار
|
|
همه تیغآزمای و نیزه گذار
|
غافل از گوشهای کمین کردند
|
|
رو در آن قوم پاکدین کردند
|
چون عتیبه هجوم ایشان دید
|
|
غیرت عاشقی در او پیچید
|
شد چو شیران در آن مصاف، دلیر
|
|
گاه با نیزه، گاه با شمشیر
|
چند تن را به سینه چاک افگند
|
|
چون سگانشان به خون و خاک افگند
|
آخر از زخم تیغ صاعقهبار
|
|
داد آن قوم را چو دیو فرار
|
لیک نامقبلی ز کین داری
|
|
ضربتی زد به سینهاش، کاری
|
قفسآسا، به تن فتادش چاک
|
|
مرغ او کرد رو به عالم پاک
|
دوستان در خروش و گریه، چو میغ
|
|
که: «برفت از جهان عتیبه، دریغ!»
|
گوش ریا چو آن خروش شنید،
|
|
موکنان بر سر عتیبه دوید
|
دید نقش زمین، نگارش را
|
|
غرق خون، نازنین شکارش را
|
گشته از چشمهسار سینهی تنگ،
|
|
خلعت سروش ارغوانی رنگ
|
دست سیمین، خضاب از آن خون کرد
|
|
چهره گلگونه، جامه گلگون کرد
|
چهر بر خون و خاک میمالید
|
|
وز دل دردناک مینالید
|
کای عتیبه! تو را چه حال افتاد
|
|
کفتاب تو را زوال افتاد؟
|
سیرم از عمر، بیلقای تو، من
|
|
کاشکی بودمی بجای تو، من!
|
عقل بر عشق من زند خنده
|
|
که بمیری تو زار و من زنده
|
این بگفت و ز جان برآورد آه
|
|
رفت با آه، جان او همراه
|
زندگی بیوی از وفا نشمرد
|
|
روی با روی او نهاد و بمرد
|
ترک هجرانسرای فانی کرد
|
|
روی در وصل جاودانی کرد
|
دوستان از ره وفاداری
|
|
برگرفتند نوحه و زاری
|
لیکن از نوحه، در کشاکش درد
|
|
هر چه کردند، هیچ سود نکرد
|
چون کند طوطی از قفس پرواز
|
|
به خروش و فغان نیاید باز
|
عاقبت لب ز نوحه دربستند
|
|
بهر تجهیزشان کمر بستند
|
دیده از غم پرآب و ، سینه کباب
|
|
پاک شستندشان به مشک و گلاب
|
از حریر و کتان کفن کردند
|
|
در یکی قبرشان وطن کردند
|
در ته خاک غرق خونابه
|
|
تا قیامت شدند همخوابه
|