تا شود واقف از حقیقت راز
|
|
رفت آهسته از پی آواز
|
دید موزون جوانی افتاده
|
|
روی زیبا به خاک بنهاده
|
لعل او غیرت عقیق یمن
|
|
شکر مصر را رواجشکن
|
جبهه رخشنده در میان ظلام
|
|
همچو پر نور آبگینهی شام
|
بر رخش از دو چشم اشکفشان
|
|
مانده از رشحهی جگر دو نشان
|
داد بر وی سلام و یافت جواب
|
|
کرد بر وی ز روی لطف خطاب
|
که «بدین رخ که قبلهی طلب است
|
|
به کدامین قبیلهات نسب است؟
|
بر زبان قبیله نام تو چیست؟
|
|
آرزویت کدام و کام تو چیست؟
|
دلت این گونه بیقرار چراست؟
|
|
همدمت نالههای زار چراست؟
|
چیست چندین غزلسرایی تو؟
|
|
وز مژه خون دل گشایی تو؟»
|
گفت: «از انصار دارم اصل و نژاد
|
|
پدرم نام من، عتیبه نهاد
|
وآنچه از من شنیدی و دیدی
|
|
موجب آن ز من بپرسیدی،
|
بنشین دیر! تا بگویم باز
|
|
زآنکه افسانهایست دور و دراز
|
روزی از روزها به کسب ثواب
|
|
رو نهادم به مسجد احزاب
|
روی در قبلهی وفا کردم
|
|
حق مسجد که بود ادا کردم
|
بستم از جان نماز را احرام
|
|
کردم اندر مقام صدق قیام
|
به دعا دست بر فلک بردم
|
|
پا به راه اجابت افشردم
|
عفوجویان شدم به استغفار
|
|
از همه کارها و، آخر کار
|
از میان با کناره پیوستم
|
|
به هوای نظاره بنشستم
|
دیدم از دور یک گروه زنان
|
|
سوی آن جلوه گاه، گامزنان
|