قصه‌ی عتیبه و ریا

تا شود واقف از حقیقت راز رفت آهسته از پی آواز
دید موزون جوانی افتاده روی زیبا به خاک بنهاده
لعل او غیرت عقیق یمن شکر مصر را رواج‌شکن
جبهه رخشنده در میان ظلام همچو پر نور آبگینه‌ی شام
بر رخش از دو چشم اشک‌فشان مانده از رشحه‌ی جگر دو نشان
داد بر وی سلام و یافت جواب کرد بر وی ز روی لطف خطاب
که «بدین رخ که قبله‌ی طلب است به کدامین قبیله‌ات نسب است؟
بر زبان قبیله نام تو چیست؟ آرزویت کدام و کام تو چیست؟
دلت این گونه بی‌قرار چراست؟ همدمت ناله‌های زار چراست؟
چیست چندین غزل‌سرایی تو؟ وز مژه خون دل گشایی تو؟»
گفت: «از انصار دارم اصل و نژاد پدرم نام من، عتیبه نهاد
وآنچه از من شنیدی و دیدی موجب آن ز من بپرسیدی،
بنشین دیر! تا بگویم باز زآنکه افسانه‌ای‌ست دور و دراز
روزی از روزها به کسب ثواب رو نهادم به مسجد احزاب
روی در قبله‌ی وفا کردم حق مسجد که بود ادا کردم
بستم از جان نماز را احرام کردم اندر مقام صدق قیام
به دعا دست بر فلک بردم پا به راه اجابت افشردم
عفوجویان شدم به استغفار از همه کارها و، آخر کار
از میان با کناره پیوستم به هوای نظاره بنشستم
دیدم از دور یک گروه زنان سوی آن جلوه گاه، گام‌زنان