معتمر نام، مهتری ز عرب
|
|
رفت تا روضهی نبی یک شب
|
رو در آن قبلهی دعا آورد
|
|
ادب بندگی بجا آورد
|
ناگه آمد به گوشش آوازی
|
|
که همی گفت غصهپردازی،
|
کای دل امشب تو را چه اندوه است؟
|
|
وین چه بار گرانتر از کوه است؟
|
مرغی از طرف باغ ناله کشید
|
|
بر تو داغی بسان لاله کشید،
|
واندرین تیرهشب ز نالهی زار
|
|
ساخت از خواب خوش تو را بیدار؟
|
یا نه، یاری درین شب تاریک
|
|
از برون دور و از درون نزدیک
|
بر تو درهای امتحان بگشود
|
|
خوابت از چشم خونفشان بر بود،
|
بست هجرش کمر به کینه تو را
|
|
سنگ غم زد بر آبگینه تو را؟
|
چه شب است این چو زلف یار دراز؟
|
|
چشم من ناشده به خواب فراز؟
|
قیر شب قید پای انجم شد
|
|
مهر را راه آمدن گم شد
|
این نه شب، هست اژدهای سیاه
|
|
که کند با هزار دیده نگاه
|
تا به دم درکشد غریبی را
|
|
یا زند زخم بینصیبی را
|
منم اکنون و جان آزرده
|
|
زو دو صد زخم بر جگر خورده
|
زخم او، جا درون جان دارد
|
|
گر کنم ناله، جای آن دارد
|
کو رفیقی که بشنود رازم؟
|
|
واندرین شب شود هم آوازم؟
|
کو شفیقی که بنگرد حالم
|
|
کز جدایی چگونه مینالم؟
|
هرگزم این گمان نبود به خویش
|
|
کیدم اینچنین بلایی پیش
|
ریخت بر سر بلای دهر، مرا
|
|
داد ناآزموده زهر، مرا
|
هر که ناآزموده زهر خورد
|
|
چه عجب گر ره اجل سپرد؟
|
چون بدین جا رساند نالهی خویش
|
|
کرد با خامشی حوالهی خویش
|
آتش او درین ترانه فسرد
|
|
شد خموش آنچنان که گویی مرد
|
معتمر چون بدید صورت حال
|
|
بر ضمیرش نشست گرد ملال
|
کنهمه نالش از زبان که بود؟
|
|
و آنهمه سوزش از فغان که بود؟
|
چیست این ناله، کیست نالنده؟
|
|
باز در خامشی سگالنده؟
|
آدمی؟ یا نه آدمیست، پریست
|
|
کدمی وار گرد نوحهگریست؟
|
کاش چون خاست از دلش ناله
|
|
ناله را رفتمی ز دنباله
|
تا به نالنده راه یافتمی
|
|
پردهی راز او شکافتمی
|
کردمی غور در نظارهگری
|
|
دست بگشادمی به چارهگری
|
چون بدین حال یک دو لحظه گذشت
|
|
حال آن دلرمیده باز بگشت
|
تیز برداشت همچو چنگ آواز
|
|
غزلی جانگداز کرد آغاز
|
غزلی سینهسوز و دردآمیز
|
|
غزلی صبرکاه و شوقانگیز
|
حرف حرفش همه فسانهی درد
|
|
نغمهی محنت و ترانهی درد
|
اولش نور عشق را مطلع
|
|
و آخرش روز وصل را مقطع
|
در قوافیش شرح سینهی تنگ
|
|
بحر او رهنما به کام نهنگ
|
گه در او ذکر یار و منزل او
|
|
وصف شیرینی شمایل او
|
گه در او عجز و خواری عاشق
|
|
قصهی خاکساری عاشق
|
گه در او محنت درازی شب
|
|
عمر کاهی و جانگدازی شب
|
گه در او داستان روز فراق
|
|
حرقت داغ شوق و سوز فراق
|
آن بزرگ عرب چو آن بشنید
|
|
جانب او شدن غنیمت دید
|
تا شود واقف از حقیقت راز
|
|
رفت آهسته از پی آواز
|
دید موزون جوانی افتاده
|
|
روی زیبا به خاک بنهاده
|
لعل او غیرت عقیق یمن
|
|
شکر مصر را رواجشکن
|
جبهه رخشنده در میان ظلام
|
|
همچو پر نور آبگینهی شام
|
بر رخش از دو چشم اشکفشان
|
|
مانده از رشحهی جگر دو نشان
|
داد بر وی سلام و یافت جواب
|
|
کرد بر وی ز روی لطف خطاب
|
که «بدین رخ که قبلهی طلب است
|
|
به کدامین قبیلهات نسب است؟
|
بر زبان قبیله نام تو چیست؟
|
|
آرزویت کدام و کام تو چیست؟
|
دلت این گونه بیقرار چراست؟
|
|
همدمت نالههای زار چراست؟
|
چیست چندین غزلسرایی تو؟
|
|
وز مژه خون دل گشایی تو؟»
|
گفت: «از انصار دارم اصل و نژاد
|
|
پدرم نام من، عتیبه نهاد
|
وآنچه از من شنیدی و دیدی
|
|
موجب آن ز من بپرسیدی،
|
بنشین دیر! تا بگویم باز
|
|
زآنکه افسانهایست دور و دراز
|
روزی از روزها به کسب ثواب
|
|
رو نهادم به مسجد احزاب
|
روی در قبلهی وفا کردم
|
|
حق مسجد که بود ادا کردم
|
بستم از جان نماز را احرام
|
|
کردم اندر مقام صدق قیام
|
به دعا دست بر فلک بردم
|
|
پا به راه اجابت افشردم
|
عفوجویان شدم به استغفار
|
|
از همه کارها و، آخر کار
|
از میان با کناره پیوستم
|
|
به هوای نظاره بنشستم
|
دیدم از دور یک گروه زنان
|
|
سوی آن جلوه گاه، گامزنان
|
نه زنان بل ز آهوان رمهای
|
|
هر یکی را ز ناز زمزمهای
|
از پی رقصشان به ربع و دمن
|
|
بانگ خلخالها جلاجلزن
|
بود یک تن از آن میان ممتاز
|
|
پای تا سر همه کرشمه و ناز
|
او چو مه بود و دیگران انجم
|
|
او پری بود و دیگران مردم
|
پای از آن جمع بر کناره نهاد
|
|
بر سرم ایستاد و لب بگشاد
|
کای عتیبه! دل تو میخواهد
|
|
وصل آن کز غم تو میکاهد؟
|
هیچ داری سر گرفتاری
|
|
کز غمت بر دلش بود باری؟
|
با من این نکته گفت و زود برفت
|
|
در من آتش زد و چون دود برفت
|
نه نشانی ز نام او دارم
|
|
نه وقوف از مقام او دارم
|
یک زمان هیچجا قرارم نیست
|
|
میل خاطر به هیچ کارم نیست
|
نه ز سر خود خبر مرا، نه ز پای
|
|
میروم کوبه کوی و جای به جای»
|
این سخن گفت و زد یکی فریاد
|
|
یک زمانی به روی خاک افتاد
|
بعد دیری به خویش باز آمد
|
|
رخ به خون تر، ترانهساز آمد
|
شد خروشان به دلخراش آواز
|
|
غزلی سینهسوز کرد آغاز
|
کای ز من دور رفته صد منزل!
|
|
کرده منزل چو جانم اندر دل!
|
گرچه راه فراق میسپری،
|
|
سوی خونیندلان نمیگذری
|
خواهشم بین، مباش ناخواهام!
|
|
کز دو عالم همین تو را خواهم
|
بیتو بر من بلای جان باشد
|
|
گرچه فردوس جاودان باشد
|
چون بزرگ عرب بدید آن حال
|
|
به ملامت کشید تیر مقال
|
کای پسر، زین ره خطا بازآی!
|
|
جای گم کردهای، به جا بازآی!
|
توبه کن از گناهکاری خویش
|
|
شرمدار از نه شرمداری خویش!
|
نه مبارک بود هوس بر مرد
|
|
مردیای کن، ازین هوس برگرد!
|
گفت کای بیخبر ز ماتم عشق!
|
|
غافل از جانگدازی غم عشق!
|
عشق هر جا که بیخ محکم کرد
|
|
شاخ از اندوه و میوه از غم کرد
|
به ملامت نشایدش کندن
|
|
به نصیحت ز پایش افگندن
|
مشک ماند ز بوی و، لعل از رنگ
|
|
فلک از جنبش و، زمین ز درنگ،
|
لیک حاشا که یار دلگسلم
|
|
رخت بربندد از حریم دلم
|
حرف مهرش که در دل تنگ است
|
|
همچو نقش نشسته در سنگ است
|
آمد از عشق شیشه بر سنگام
|
|
به ملامت مزن به سر سنگام!
|