خرسی از حرص طعمه بر لب رود
|
|
بهر ماهی گرفتن آمده بود
|
ناگه از آب ماهیای برجست
|
|
برد حالی به صید ماهی دست
|
پایش از جای شد، در آب افتاد
|
|
پوستین ز آن خطا در آب نهاد
|
آب بس تیز بود و پهناور
|
|
خرس مسکین در آب شد مضطر
|
دست و پا زد بسی و سود نداشت
|
|
عاقبت خویش را به آب گذاشت
|
از بلا چون به حیله نتوان رست
|
|
باید آنجا ز حیله شستن دست
|
بر سر آب چرخزن میرفت
|
|
دست شسته ز جان و تن میرفت
|
دو شناور ز دور بر لب آب
|
|
بهر کاری همی شدند شتاب
|
چشمشان ناگهان فتاد بر آن
|
|
از تحیر شدند خیره در آن
|
کن چه چیز است، مرده یا زندهست؟
|
|
پوستی از قماش آگندهست؟
|
آن یکی بر کناره منزل ساخت
|
|
و آن دگر خویش را در آب انداخت
|
آشنا کرد تا به آن برسید
|
|
خرس خود مخلصی همی طلبید
|
در شناور دو دست زد محکم
|
|
باز ماند از شنا، شناور هم
|
اندر آن موج، گشته از جان سیر
|
|
گاه بالا همی شد و، گه زیر
|
یار چون دید حال او ز کنار
|
|
بانگ برداشت کای گرامی یار!
|
گر گران است پوست، بگذارش!
|
|
هم بدان موج آب بسپارش!
|
گفت: «من پوست را گذشتهام
|
|
دست از پوست بازداشتهام»
|
پوست از من همی ندارد دست
|
|
بلکه پشتم به زور پنجه شکست!»
|
جهد کن جهد، ای برادر! بوک
|
|
پوست دانی ز خرس و خیک ز خوک
|
نبری خرس را ز دور گمان
|
|
پوستی پر قماش و رخت گران
|