شد غلام ملک به می خوردن | بشدند از پیش به پی کردن | |
یافتندش به کنج میخانه | مفلس و عور و مست و دیوانه | |
پس بگفتند پند و هیچ نگفت | میکشیدند و او دگر میخفت | |
رند کی میگذشت آشفته | بارها خانه پدر رفته | |
دید کان گیرو ده مجازی نیست | گفت: خشم ملوک بازی نیست | |
بهلیدش چنانکه مست افتد | که بلا بیند ار به دست افتد | |
خواجه هر چند پر هنر داند | جرم خود بنده نیکتر داند | |
قصهی این پسر بپرس ازمن | کین خمارش به از خمار شکن | |
آنچه گفتیم حال دانا بود | که به علم و بدین توانا بود |