گر مریدی ز دار دور شود
|
|
در مریدی در آن حضور شود
|
چون ترا نیز عزم این راهست
|
|
دل تو زین عزیمت آگاهست
|
رخ به راه آر و رخت بر خر نه
|
|
جای پرداز و پای بر در نه
|
چار عنصر به چار میخ در آر
|
|
شاخ تن را ز بار وبیخ درآر
|
مرم از دار، تا به تخت رسی
|
|
پای بردار، تا به بخت رسی
|
شیر مردان دین به آخر کار
|
|
نردبانی بساختند از دار
|
تا بدان نردبان نگاه کنی
|
|
بر نهی پای و برگ راه کنی
|
آنکه بالای نردبان بلاست
|
|
راه بالات مینماید راست
|
تا تو جز چوب و در ندانی دید
|
|
رازهای دگر ندانی دید
|
سخن عشق زیر و بالا نیست
|
|
در ره عشق رخت و کالا نیست
|
نزد مردان بلا و بخت یکیست
|
|
پیش عشاق دار و تخت یکیست
|
نتراشند جز به یک منوال
|
|
تخت مردان و تخته غسال
|
تاجشان بی سری و سامانیست
|
|
تخت تابوت عالم فانیست
|
نیست در راه عشق پیچ مپیچ
|
|
روشنی در فناست، دیگر هیچ
|
با تو تا ذرهای ز هستی هست
|
|
همچنان نام بتپرستی هست
|
بت تن را بهل، که بیش ارزی
|
|
بت تست آن، بروچه ملیرزی؟
|
بت شکن باش، تا که چست شوی
|
|
بت رها کن، که تن درست شوی
|
تاج و تختی که پاو سر داند
|
|
عاشقش کم ز خاک در داند
|
چه بود چوب خشک یا زر زرد؟
|
|
که بدان پای و سر نگارد مرد
|
تخت مردان ز عزتست و سکون
|
|
تاجشان سر امر «کن فیکون»
|
برچنین تاج و تخت کن شاهی
|
|
تا بگیری ز ماه تا ماهی
|
بر فلک بیعروج نتوان رفت
|
|
به سفر بیخروج نتوان رفت
|
نفس با عقل چون یگانه شود
|
|
کی چو تن مبتلای خانه شود؟
|
نفس را عقل کن به دانش و داد
|
|
تا به عرشت برآورد چون باد
|
علم نفس ترا به عقل کند
|
|
این سخن دل درست نقل کند
|
دور کن حرص خورد و خواب از خود
|
|
سهل کن باربان و آب از خود
|
جز ریاضت مکن دگر پیشه
|
|
تا شود بی کدورت اندیشه
|
مده اندیشه جز به جان خرد
|
|
آشنا گرد با روان خرد
|
جز خرد نیست کز خدا گوید
|
|
روح ازو گفت هر چه وا گوید
|
نفس تا بر خرد ندارد گوش
|
|
نتواند حدیثی از سر هوش
|
مهل این نفس را دمی بیفکر
|
|
تا بیابی هزار گوهر بکر
|
بکن از راه حکمت و معقول
|
|
سیر در عالم نفوس و عقول
|
گرچه نتوان که ذات بین گردی
|
|
زین دو گوهر صفات بین گردی
|
هرچه فانیست در ضمیر مهل
|
|
جز به باقی مده تصور دل
|
فکر صافی ز ذوفنون خیزد
|
|
فکر آشفته از جنون خیزد
|
فکر چون صاف شد، صفات دهد
|
|
رخ به درگاه اصطفات دهد
|
هرچه فانیست خود خیال بود
|
|
فکر فانی ترا وبال بود
|
نتوانی به چشم سر دیدن
|
|
جز سروریش و بام و در دیدن
|
چشم سرت لقا تواند دید
|
|
نفس باقی بقا تواند دید
|
جان چو باقیست او بقا جوید
|
|
تن فانی چه ارتقا جوید؟
|
ده نشین به دود سوی رز خویش
|
|
جنبش هر کسی به مرکز خویش
|
علم باقی بدان که چیست؟ بجوی
|
|
وین بقا در دیار کیست؟ بپوی
|
لوح نفس از خیال خالی کن
|
|
پر ازین نقش لایزالی کن
|
هر چه در جنت تو دیده شود
|
|
هم ز کردارت آفریده شود
|
وان عذابی که سرنوشته تست
|
|
هم یقیندان که سرگذشته تست
|
عملت پیش میرود به بهشت
|
|
تا ز بهر تو خانه سازد و کشت
|
خلق نیک توحور خواهد شد
|
|
رای عالی قصور خواهد شد
|
گفتهای خوش که بر زبان آید
|
|
مرغ و حلوای پختهزان آید
|
شاخهای مرصع از گوهر
|
|
سخن تست، ازین سخن مگذر
|
کوثر از دانش لدنی خاست
|
|
سلسبیل از طریق جستن راست
|
خوب کاران او چو کشت کنند
|
|
گاو در خرمن بهشت کنند
|
آنکه فردا بهشت فاش برند
|
|
پیشهکاران دانه پاش برند
|
آدم از جهل بست برتوشه
|
|
از چنان خرمن اینچنین خوشه
|
هم ضعیفی و هم ظلوم و جهول
|
|
با سه عیب چنین مباش فضول
|
بر عصای قبول تکیه مزن
|
|
که «عصی آدمت» زند گردن
|
تا دلت مرغ پخته خواهد و می
|
|
چون نهی در بهشت باقی پی؟
|
بگذر زین بهشت پردانه
|
|
در بهشت خدای برخانه
|
تو به دهقان رها کن و بیوه
|
|
گندم و مرغ و قلیه و میوه
|
زان رحیق اردمی دونوش کنی
|
|
هم چو دریا ز عشق جوش کنی
|
تا که دریاست جوش دریا هست
|
|
جهد کن تا شوی چو دریا مست
|
جوش دریا تمام خواهد بود
|
|
جوش تست آنکه خام خواهد بود
|