چون تعلق برید جان از جسم
|
|
نبود حال جان برون زد و قسم:
|
گر نکوکار بوده باشد، رست
|
|
ورنه در خاک خوار ماند و پست
|
نفس اگر پاک و گر پلید بود
|
|
منزل هر یکی پدید بود
|
هر یکی را در آن جهان جاییست
|
|
وندران منزلی و ماواییست
|
وین بدن را عذاب گوری هست
|
|
در لحد نیز تلخ و شوری هست
|
چون شود جان و جسم آلوده
|
|
از غبار گناه پالوده
|
باز فرمان رسد که: برخیزد
|
|
تن به جان، جان بتن درآویزد
|
آنکت از آب در وجود آورد
|
|
بازت از خاک زنده داند کرد
|
در قیامت، کزین ستوده طلسم
|
|
دور باشد حجاب ظلمت جسم
|
تن نیکان فروغ جان گیرد
|
|
هر دو را نور در میان گیرد
|
چون تن و جان به نور غرق شود
|
|
شرق او غرب و غرب شرق شود
|
هر یک از ما به صورت ذاتی
|
|
اندر آید به موقف آتی
|
ذات ما هستی و حقیقت ماست
|
|
صورتش سیرت و طریقت ماست
|
اصل جان تو چونکه از فلکست
|
|
به فلک میروی، درین چه شکست؟
|
عقل و جان بر فلک گذار کند
|
|
استخوان بر فلک چکار کند؟
|
آب و گل بندتست، بگسل بند
|
|
بندهی این و آن شدن تا چند؟
|
هر یکی را به مرکزی بسپار
|
|
همچو آتش سر از محیط برآر
|
زین طبایع تو تا نگردی پاک
|
|
نکنی رخ به طبع در افلاک
|
بر فلک نیست گرمی و سردی
|
|
بگذر از گرم و سرد، اگر مردی
|
نسبت خویش با بسایط فرد
|
|
به بساطت درست باید کرد
|
خواجه زنگی و آن صنم رومی
|
|
موجب حیرتست و محرومی
|
جای اصلی طلب، مرو در خواب
|
|
ور ندانی، بپرس از آتش و آب
|
زین جهان این چنین توان رستن
|
|
نه کشیدن بلا و بنشستن
|
این فطیری که کردهای تو به دست
|
|
در تنور اثیر نتوان بست
|
ملکوت سماست جای سروش
|
|
جبروت خداست عالم هوش
|
بر فلک جای مکر و فن نبود
|
|
با ملک حاجت سخن نبود
|
جانت آندم که گردد از تن باز
|
|
کوش تا بر فلک کند پرواز
|
تا نگردی چو آسمان یکرنگ
|
|
کی روی بر فلک چو هفت اورنگ؟
|
سنگ جایی رود، که سنگ بود
|
|
آب از آتش ببر، که جنگ بود
|
آن که بیکار و آن که در کارند
|
|
هر یکی رخ به مامنی دارند
|
آب ازین سنگ اگر گذار کند
|
|
چون به مرکز رسد قرار کند
|
بد بمیری، چو ناتمام روی
|
|
هیمهی دوزخی، چو خام روی
|
جهد آن کن که: پخته باشی و حر
|
|
تا در آن ورطهها نمانی پر
|
بازدان، گر دل تو آگاهست
|
|
که چه خرسنگهات در راهست!
|
اندرین خانه کار خویش بساز
|
|
تا در آن عقدهها نمانی باز
|
به دل آزاد شو، به جان فارغ
|
|
پس برون آی ازین جهان فارغ
|
میگسل بند بندت آهسته
|
|
تا نباشی به هیچ پیوسته
|
روز اول که دیده بازت شد
|
|
دل درین عالم مجازت شد
|
نشنیدی که سر بسر با دست؟
|
|
یا ندیدی که سست بنیادست؟
|
دل خود را به صد گره بستن
|
|
روز آخر کجا توان رستن؟
|
هر چه میماند از تو خاکش کن
|
|
و آنچه همراه تست پاکش کن
|
جان خود را، که در جهان بستی
|
|
به زر و سیم و خانه پیوستی
|
برکش از جمله، همچو موی از شیر
|
|
تا چو گوید: بیار، گویی: گیر
|
آن کسانی که بینشی دارند
|
|
آشکار و نهان درین کارند
|
چه گمان میبری بر آتش و باد؟
|
|
یا برین آب و خاک بیبنیاد؟
|
وامهاییست دادنی اینها
|
|
بندهایی گشادنی اینها
|
نه که این جسم چون هلاک شود
|
|
باد او باد و خاک خاک شود؟
|
پسرت دختری بیار کند
|
|
دخترت شوهری شکار کند
|
زن جوانست، همسرش باید
|
|
مهر و میراث از آن زرش باید
|
درم نقد را ببندد سخت
|
|
پیش نابالغان نهد دوسه رخت
|
تا به عجز و نیاز و مکر و حیل
|
|
وام دارت کند شب اول
|
خانه بیگانه را نشست شود
|
|
کم عمارت کنند و پست شود
|
به یتیمت کسی نگه نکند
|
|
دشمنت نزد خویش ره نکند
|
گر بمادر نظر کند، بس نیست
|
|
ور به گورت گذر کند، کس نیست
|
بزنندش به زجر و بر جوشد
|
|
بر تو نالد، جواب ننیوشد
|
مانده بر جای و هیچ جایی نه
|
|
غرق تیمار و آشنایی نه
|
غارت اندر زر و قماش افتد
|
|
هر چه ارزنده تر بلاش افتد
|
تو بمانی و گور و سیرت زشت
|
|
بر توده گزر کوی خام و سه خشت
|
زان دگر هولها نیارم یاد
|
|
چون تو گفتی که هر چه بادا باد!
|
پر نمودند، لیک کم دیدی
|
|
بس بگفتند و هیچ نشنیدی
|
اگر این حال نیست، بد گفتم
|
|
وگر این هست، آن خود گفتم
|
این زن و زور و زر گذاشتنیست
|
|
مهر اندر درون نکاشتنیست
|
دست خود را تهی کن از سیمش
|
|
تا نجنبد دل تو از بیمش
|
کز پی کاروان تهی دستان
|
|
شاد و ایمن روند چون مستان
|
عاقلان خود درین نپیوندند
|
|
وانکه پیوسته شد بدو خندند
|
کار خود آن کسی تباه نکرد
|
|
که به لذات تن نگاه کرد
|
آنکه دید این گریز پاییها
|
|
شد جداییش ازین جداییها
|
دست ازین دستگاه آز بشست
|
|
رفت، چون وقت رفتن آمد، چست
|
در فزونی زیان تست و کسان
|
|
در فزونی مرو چو بوالهوسان
|
آز را خصم آشکارا شو
|
|
به خدا زندهای، خدا را شو
|
تا که در رنج جستن نانی
|
|
نخوری، تا کسی نرنجانی
|
گر تو جانی، غذای جان میجوی
|
|
ورتنی، آب و آش و نان میجوی
|
خر و بار تو بار خواهد بود
|
|
گر سفر زین شمار خواهد بود
|
نردبانیست پایه برپایه
|
|
ترک بایست خواهش و مایه
|
راهت از نردبان آزادیست
|
|
در جهانی که سربسر شادیست
|
خر عیسی بر آخور خاکست
|
|
روح بیرخت او برافلاکست
|
رخت و خرچیست این تن و سر و گوش
|
|
بهل این و برس به عالم هوش
|
پشت او تا صلیب سای نشد
|
|
اخترش تخت و چرخ جای نشد
|
صادقانی، که شمع دین سوزند
|
|
بتو زین بیشتر چه آموزند
|
بتو آموخت شرط جانبازی
|
|
تا ببینی و کار جان سازی
|
کار جان ساختن به تن سوزیست
|
|
خنک آن دل که این دمش روزیست
|
سر که دادند و آب خواست تنش
|
|
تا به برهان قوی شود سخنش
|
که جهان را وفا چنین باشد
|
|
سر که برجای انگبین باشد
|
آنکه داند بر آسمان رفتن
|
|
میتوانست ازین میان رفتن
|
لیک بایستش این خبر کردن
|
|
که چنین شاید این سفر کردن
|
مایه انتباه تست این ها
|
|
همه تعلیم راه تست این ها
|
تا بدانی که رسم و عادت چیست؟
|
|
اولین پایه ارادت چیست؟
|
سر او تا نهفته شد زیشان
|
|
سر شد اندر سر بداندیشان
|
تا چنان ترک آز نتوان کرد
|
|
دست و پایی دراز نتوان کرد
|
دست وپایی که پاک شد زین گرد
|
|
چار میخش کجا رساند درد؟
|
چون بلوغ کمال دستش داد
|
|
نفرتی زین جهان پستش داد
|
کام دشمن به دشمنان بنمود
|
|
جام جم را از آن میان بربود
|
مشتبه گشت و اختلاف افتاد
|
|
که: تنش جفت خاک شد یا باد؟
|
تن او روح بود و روح تنش
|
|
چون بپوشی به گور، یا کفنش؟
|
به سبوی دوگانگی زن سنگ
|
|
تا زخمی برآیدت ده رنگ
|
هر که عیسی به چنگ او باشد
|
|
«صبغة الله» رنگ او باشد
|