پی تقلید رفتن از کوریست
|
|
در هر کس زدن ز بیزوریست
|
من درین کوچه خانهای دارم
|
|
هم ازین دام و دانهای دارم
|
گر به سالوس دام باز کشم
|
|
سر خورشید در نماز کشم
|
میتوانم به وقت زراقی
|
|
مار این زخم را شدن راقی
|
لیکن از اهل راز میترسم
|
|
زان نظرهای باز میترسم
|
به ادب رو، که دیدهها بیناست
|
|
پیش رخ بین و منگر از چپ و راست
|
ای برادر، چو با خرد یاری
|
|
نظری کن به نور بیداری
|
نقد خود زیر پای خلق مریز
|
|
زین فضولان راهزن بگریز
|
خویش را زین غرور باز آور
|
|
روی در قبلهی نیاز آور
|
دل بهر یافه و مجاز مده
|
|
راه هنگامه گیر باز مده
|
چند منقاد هر خسی باشی؟
|
|
جهد آن کن که خود کسی باشی
|
غول در ده مهل، که راه کند
|
|
ده ده او را که ده تباه کند
|
هر چه داننده گوید از جاییست
|
|
پی نادان مرو، که خود راییست
|
طرقی را مگوی علت خویش
|
|
گر چه حبالملوک دارد پیش
|
حب لولی گر از شکر باشد
|
|
حبةالقلب را بتر باشد
|
آنچه بینی کزو شکم برود
|
|
این نگه کن که: روح هم برود
|
سخن ما مبین، که پنهانست
|
|
تو سخن دان، نبودهای ، زانست؟
|
میوهی نارسیده را چه کنی؟
|
|
سخن چیده چیده را چه کنی؟
|
لب برین کوزه نه، چو خواهی کام
|
|
زر به این نظم ده، چو جویی نام
|
در پی در روی به دریا بار
|
|
زانکه در را شناختی مقدار
|
اهل دل را غلط شناختهای
|
|
زان غلط بود هر چه باختهای
|
سر ایزد چه پرسی از خراز؟
|
|
از دم جبرییل پرس این راز
|
آنکه نانت خورد زبون تو اوست
|
|
و آنکه دنیات خواست دون تو اوست
|
اندرو گر کرامتی بودی
|
|
وز تجرد علامتی بودی
|
رفتنش بر در تو بودی عار
|
|
بر در خود ترا ندادی بار
|
عارف کردگار زر چکند؟
|
|
ولیالله بار و خر چه کند؟
|
هوش خود را به هر ترانه مده
|
|
جز ره کدخدا به خانه مده
|
آنچه در دور ما امیرانند
|
|
صید این جمع گول گیرانند
|
گر بیابند زنگیی خسته
|
|
زنگ و قابی دو بر گلو بسته
|
قاب قوسین جای او دانند
|
|
چرخ را زیر پای او دانند
|
دیگ فقر آن کسان که جوشیدند
|
|
پیش ازین زهرها بنوشیدند
|
باز قومی ز کارها جستند
|
|
رنگ آنها به خویش در بستند
|
نام آنها شدست ازینها بد
|
|
کاشکی نامشان نبودی خود
|
چون به این جامه در شدند اوباش
|
|
شد در آفاق مکر ایشان فاش
|
غیرتم دل گرفت و دامن نیز
|
|
گفتم: ای روزگار با من نیز
|
چند بینیم و چشم خوابانیم؟
|
|
گفت: کای اوحدی شتابانیم
|
رنگ بدعت بسی نماند، باش
|
|
تا شود رنگ مبدا ما فاش
|
نقش نقش رسول و یارانست
|
|
حب ایشان گزین، که کار آنست
|
نرخ سالوس لاش خواهد شد
|
|
دور کشفست، فاش خواهد شد
|
هر که گردن بپیچد از در او
|
|
گر سپهرست، خاک بر سر او
|
نقش صدیق مینمایم راست
|
|
به دیارش رو و ببین که کجاست؟
|
در زمان صحابه و یاران
|
|
آن بزرگان و آن نکوکاران
|
نام شیخ و سماع و خرقه نبود
|
|
دین به هفتاد و چند فرقه نبود
|
بر چهل مرد بود پیرهنی
|
|
بلکه چل روح بود در بدنی
|
کرده بودند پی ز دنیا گم
|
|
«سیدالقوم» بود « خاد مهم»
|
تن به ریگ روان نهفتندی
|
|
راز دل را به کس نگفتندی
|
روی مردان به راه باید، راه
|
|
چیست؟ این خانهی کبود و سیاه
|
گر ز من ریش و شانه خواهی جست
|
|
جنگ داری، بهانه خواهی جست
|
هر که دریافت سر آل عبا
|
|
خواه در خرقه باش و خواه قبا
|
بینشانیست رنگ درویشان
|
|
چه کنی رنگ جامهی ایشان؟
|
رنگ پوشی ز بهر نام بود
|
|
نام جویی ز فکر خام بود
|
بنده را نام جستن از هوسست
|
|
داغ آن خواجه نام بنده بسست
|
بنده را نام بندگیش تمام
|
|
به ازین بنده را چه باشد نام؟
|
فکر باید که بیغلط باشد
|
|
جامه سهلست، اگر سقط باشد
|
سخنی کز حضور گردد فاش
|
|
قایلش هر که هست، اگر سقط باشد
|
سخنی کز حضور گردد فاش
|
|
قایلش هر که هست، گو: میباش
|
چون درخت سخن رسید به بار
|
|
ننشینیم تا بود دستار
|
میوه گر نغز و پخته و نوریست
|
|
گر بیفتد ز شاخ دستوریست
|
سخنی کان به راه دارد روی
|
|
گفتنش را اجازتست، بگوی
|
سخن آن راست کو سخن سنجد
|
|
چه زنی تن که: شیخ میرنجد؟
|
آنکش این نیست پس چه میداند؟
|
|
ور مرا هست کس چه میداند؟
|
ره به هنجار من کجا یابی؟
|
|
زانکه بیدارم و تو در خوابی
|
سخن ما ز بهر گفتن بود
|
|
گهر ما ز بهر سفتن بود
|
هم بباید سخن بگفت آخر
|
|
مشک را چون توان نهفت آخر؟
|
مشک ما خالصست و بوی کند
|
|
عاشق مست های و هوی کند
|
تو که حلوا خوری و بریانی
|
|
خلق را در سخن نگریانی
|
ما که خون خوردهایم پیوسته
|
|
مشک شد خون خورده آهسته
|
اوحدی شست سال سختی دید
|
|
تا شبی روی نیک بختی دید
|
سر گفتار ما مجازی نیست
|
|
بازکن دیده، کین به بازی نیست
|
سالها چون فلک بسر گشتم
|
|
تا فلک وار به دیدهور گشتم
|
بر سر پای چله داشتهام
|
|
چون نه از بهر زله داشتهام
|
از برون در میان بازارم
|
|
وز درون خلوتیست با یارم
|
کس نبیند جمال سلوت من
|
|
ره ندارد کسی به خلوت من
|
تا دل من به دوست پیوستست
|
|
سورها گرد سر من بستست
|
دل من مست گشت و در بیمم
|
|
که: بدانند حال ازین نیمم
|
آنچه گفتم مگر به مستی بود
|
|
غلطست این، که عین هستی بود
|
من چه دانم به راه داشتنت؟
|
|
او تواند نگاه داشتنت
|
باز ازین دیو عشوه ده لاحول
|
|
من و نزدیک او درستی قول
|
کیستم من که دم توانم زد؟
|
|
یا درین ره قدم توانم زد؟
|
گشته با هیبتش فصیحان لال
|
|
چون منی را چه قیل باشد و قال؟
|
عاجزی، مفلسی،تهیدستی
|
|
خاکساری، فروتنی، پستی
|
عمر خود در هوس تلف کرده
|
|
نام خود رند و ناخلف کرده
|
با چنین کاس و کیسهی لاغر
|
|
سخن از جام گویم و ساغر
|
اگر از باده جام پر دارم
|
|
زیبدم، زانکه جام در دارم
|
گر چه تاریخ دان این شهرم
|
|
همچو تقویم کهنه بیبهرم
|
سالها اشک دیده پالودم
|
|
روزها از طلب نیاسودم
|
عقل عنقای مغربم میخواند
|
|
چرخ زالم چنین به گوشه نشاند
|
به جوانی چو زال پیر شدم
|
|
که چو سیمرغ گوشهگیر شدم
|
هم چو فاروق زهر نوشم من
|
|
زانکه تریاک میفرشم من
|
زهر من کس ندید، من خوردم
|
|
که ستم بین و زهر پروردم
|
آنکه زین زهر شد مرا ساقی
|
|
« عنده رقیتی و تریاقی»
|