بینش اوست غایت عرفان
|
|
دانش او سرایت عرفان
|
نرسد کس به کنه معرفتش
|
|
مگر از باز جستن صفتش
|
احدیت نشان ذاتش دان
|
|
صمدیت در صفاتش دان
|
احدست او نه از طریق شمار
|
|
صمدست او ولی ندارد یار
|
صفت از ذات دور نتوان کرد
|
|
شرح این جز به نور نتوان کرد
|
او ازین، این ازو جدا نبود
|
|
گر نباشد چنین خدا نبود
|
ذات او از صفت بدر دیدن
|
|
کی توانی به چشم سر دیدن؟
|
صفتش را به دل نشاید یافت
|
|
در صفاتش خلل نشاید یافت
|
در صفاتش چو از صفا نگری
|
|
هر چه بود او بود چو وانگری
|
دوربینان رخش چنین دیدند
|
|
به صفت در شدند و این دیدند
|
هر کرا هست بویی از صفتش
|
|
بپرستند اهل معرفتش
|
از برای صفات او باشد
|
|
بر در هر که گفتگو باشد
|
صفت اوست جان و مردم جسم
|
|
صفت اوست گنج و خلق طلسم
|
ذات ما را صفات اوست حیات
|
|
چون حیات صفات خلق از ذات
|
هر که او زین صفات عور شود
|
|
همچو چشمی بود که کور شود
|
هر کجا قدرتست قادر هست
|
|
بیشرابی کجا توان شد مست؟
|
هر کجا حسن بیش، غوغا بیش
|
|
چون بدین جا رسی مرو زین پیش
|
عالمی زان جمال شیدا گشت
|
|
که نه پوشیده شد، نه پیدا گشت
|
گشت ظاهر که دل درو بندی
|
|
ماند باطن که در نپیوندی
|
دل به تحقیق حال او نرسد
|
|
جان به کنه جلال او نرسد
|
ذات او جز به نام نتوان دید
|
|
صفتش را تمام نتوان دید
|
گر چه با او به جان همی کوشند
|
|
بیشتر در گمان همی کوشند
|
صفت و ذات او قدیمانند
|
|
نه صفت را نه، ذات را، مانند
|
همه گیتی به ذات او قایم
|
|
ذات او با صفات او دایم
|
صفتش در هزار و یک پردست
|
|
وز حساب آن هزار و یک فردست
|
سالها زحمتست و کار ترا
|
|
تا یکی گردد آن هزار ترا
|
دانش ذات جز بدو نتوان
|
|
وان به تقلید و گفتگو نتوان
|
صفتش را به فکر داند مرد
|
|
وندرین باب فکر باید کرد
|
با قدم چون حدث ندیم شود
|
|
کی حدث پردهی قدیم شود؟
|
ذات را غیر چون بپوشاند؟
|
|
دیگ را آب چون بجوشاند؟
|
نور خورشید از آنکه شد چیره
|
|
دیدنش دیده را کند خیره
|
جستجویش به کو و کی نکنند
|
|
بکش این پای تات پی نکنند
|
احدست او نه از طریق عدد
|
|
احدی فارغ از تکلف حد
|
عقل و ادراک آفریدهی اوست
|
|
دیدن عقل هم به دیدهی اوست
|
نتوان دیدنش به آلت چشم
|
|
نیست بر دیدنش حوالت چشم
|
نور چون گردد از نهایت فرد
|
|
بکماهیش ضبط نتوان کرد
|
حال آن نور و دیدهی اوباش
|
|
آفتابست و دیدهی خفاش
|
نی، چه گفتم؟ چه جای این سازست؟
|
|
دوست پیدا و دیدهها بازست
|
در تو و دیدن تو خیری نیست
|
|
ورنه در کاینات غیری نیست
|
نیست، گر نیک بنگری، حالی
|
|
در جهان ذرهای ازو خالی
|
سخن عشق کم خریدارست
|
|
ورنه معشوق بس پدیدارست
|
حاصل این حروف و دمدمه اوست
|
|
همه محتاج او و خود همه اوست
|
تا ز توحید او نگردی مست
|
|
ندهد رتبت وصولت دست
|
زمرهای کین اصول میدانند
|
|
این نظرها وصول میخوانند
|
ورنه مخلوق چون خدا گردد؟
|
|
بجزین مایه کاشنا گردد
|
نور او قاهرست و سوزنده
|
|
زو دگر نورها فروزنده
|
آتشی کش تو بر فروختهای
|
|
وندرو خشک و تر بسوختهای
|
چونکه از نور داشت قوت و هنگ
|
|
کرد با خویش جمله را یکرنگ
|
تا تو همرنگ آن پری نشوی
|
|
از هلاک و فنا بری نشوی
|
زر خالص چو رنگ نوری داشت
|
|
تن او از هلاک دوری داشت
|