شکر کن، تا شکر مذاق شوی
|
|
نام کفران مبر، که عاق شوی
|
غایت شکر چیست؟ دانستن
|
|
حق یک شکر نا توانستن
|
شکر ما گر رسد به هفت اورنگ
|
|
پیش انعام او نیارد سنگ
|
نعمتش را سپاسداری کن
|
|
زو زیادت بخواه و زاری کن
|
چون به شکر و ثبات میل بود
|
|
کامهای دگر طفیل بود
|
زانکه در شکر اگر نکوشی تو
|
|
کم شراب مزید نوشی تو
|
هم به تن شکر استطاعت کن
|
|
هم بدل شکر این بضاعت کن
|
شکر دل رحمت و خلوص و رضاست
|
|
دیدن عجز از آنکه شکر خداست
|
شکر تن خدمت و تحمل و صبر
|
|
کار کردن به اختیار و به جبر
|
از دل و تن چو شکر گردد راست
|
|
به زبان عذر آن بباید خواست
|
گر ز دانش در قبول زنی
|
|
دست در دامن رسول زنی
|
دیگر آن را لوای شکری هست
|
|
خواجه دارد لوای حمد به دست
|
آنکه شد چشم او به منعم باز
|
|
جان او برکشد به حمد آواز
|
و آنکه از نعمتش گذر نکند
|
|
جز به شکرش زبان بدر نکند
|
خویشتن را متابع او ساز
|
|
کو ترا بشنواند این آواز
|
گر شود خاطرت خطاب شنو
|
|
بشنود هر زمان خطابی نو
|
این خطابت نیاید اندر گوش
|
|
تا نبخشی به مصطفی دل و هوش
|
لهجهی او اگر بیابی باز
|
|
راه یابی به کار خانهی راز
|
در شناساست این سخن را روی
|
|
نشناسی، هر آنچه خواهی گوی
|
سر به مهرست سر این پاکان
|
|
از برای ضمیر دراکان
|
دیو را نیست تاختن بر گول
|
|
که ازو دور نیست چنبر غول
|
پای دانندگان به بند آرد
|
|
سر بیدار در کمند آرد
|
از دم و دام این نهنگ خلاص
|
|
جز به توفیق نیست، یا اخلاص
|
کوش تا بیحضور دل نروی
|
|
تا ز کردار خود خجل نروی
|
اندرین پرده بار دل دارد
|
|
پی دل رو، که کار دل دارد
|
عقل دل را به علم بنگارد
|
|
علم جان را بر آسمان آرد
|