مخلصانی که در مراقبتند
|
|
در هراس خلاف عاقبتند
|
لهجهی خشم او نداند کس
|
|
مخلصان راست این هدایت و بس
|
هر کرا میکشد به خنجر خشم
|
|
اول او را زبان ببندد و چشم
|
روی مجرم بپوشد او به وفا
|
|
تیغ قهرش در آورد ز قفا
|
با تف خشم او چه کفر و چه دین؟
|
|
با عتابش چه آسمان، چه زمین؟
|
تا ز خشمش بجاست یک ذره
|
|
نتوان شد به عدل خود غره
|
چونکه با نیستی شدی دمساز
|
|
اگر آن نیستی ببینی باز
|
زان نظر در گناهت اندازد
|
|
خشم گیرد به چاهت اندازد
|
روز صلحت به دست مدح دهد
|
|
شب خشمت به تیغ قدح دهد
|
آنکه مدح تو گفت مجبورست
|
|
وآنکه قدح تو کرد معذورست
|
گر ستایش کنند شاد مشو
|
|
ور نکوهند از آن به باد مشو
|
تو چه دانی؟ که آزمایش اوست
|
|
غیر گوید ولی نمایش اوست
|
حسن او را لطیفهها باشد
|
|
درد او را وظیفهها باشد
|
زین دو وزن تو باز خواهد جست
|
|
تا ببیند که محکمی یا سست؟
|
تا ترا مدح دیگری ساقیست
|
|
از طبیعت هنوز پر باقیست
|
عارفی کونه از هوا شنود
|
|
این دو قول از یکی نوا شنود
|
بر گمارنده اوست ایشان را
|
|
جمع کن خاطر پریشان را
|
با کسی کو ازین شماره بود
|
|
هیچ دانی ترا چه چاره بود؟
|
کردن کار و کار نادیدن
|
|
جز رخ آن نگار نادیدن
|
یا در آن زلف پیچ پیچ مبین
|
|
یا نظرها ببند و هیچ مبین
|
اوحدی، غم چو ناگزیر تو شد
|
|
عشق آن چهره در ضمیر تو شد
|
یار نازک دلست، بارش بر
|
|
گل بچینی تو، رنج خارش بر
|
گر براند، برو چه درمانست؟
|
|
ور بخواند، بیا که فرمانست
|
گرت از چپ دواند و گر راست
|
|
آنچنان رو که خاطر او خواست
|
گر ز روی ادب دهد رنجت
|
|
به از آن کز غضب دهد گنجت
|
گه بود کز عضب کند شاهت
|
|
برد از تخت باز در چاهت
|
غضب او نهفته باشد و نرم
|
|
تا در آزارش افتی از آزرم
|
غضبش را بدان وزان به هراس
|
|
ادبش هم ببین، بدار سپاس
|