تا ندانی که کیست همسایه
|
|
به عمارت تلف مکن مایه
|
مردمی آزموده باید و راد
|
|
که به نزدیکشان نهی بنیاد
|
خانه در کوی بختیاران کن
|
|
دوستی با لطیف کاران کن
|
حق همسایگان بزرگ شمار
|
|
باطلی گر کنند یاد میار
|
خویشتن را مکن ز خویشان دور
|
|
میکن آزار خویش ازیشان دور
|
خویش بد را زبان ببر به سپاس
|
|
دشمن خانگیست، زو به هراس
|
خویش خود را نگر نداری خوار
|
|
زانکه با خویش میکنی این کار
|
کبر با خویش خود مکن به درم
|
|
گر چه با او سخا کنی و کرم
|
خلق محتاج و دیدها بازست
|
|
کار مردم بساز، ارت سازست
|
پی ز رنجور هم دریغ مدار
|
|
قرض جوید، درم دریغ مدار
|
به یتیمان کوچه میکن چشم
|
|
بیوگان را سخن مگوی به خشم
|
باغت ار هست و هیزم و میوه
|
|
دور کن قسم مفلس و بیوه
|
مکن از کس اثاث خانه دریغ
|
|
تشنه بینی، برو بباران میغ
|
دوست گیری، دگر ز دست مده
|
|
عهد را عادت شکست مده
|
با غریبان به لطف خویشی گیر
|
|
به دعا و سلام پیشی گیر
|
گر غریبی غریب ساری کن
|
|
ور ز شهری غریب داری کن
|
کوش تا بر ره سپاس شوی
|
|
تا حق اندیش و حق شناس شوی
|
در ادا کوش چون کنی وامی
|
|
منه از وعده پیشتر گامی
|
آنکه زر داد زور داند کرد
|
|
وانکه زر برد هم تواند خورد
|
با خداوند حق درشت مگوی
|
|
زر طلب میکند به مشت مگوی
|
چون گزافی نگفت ازو مازار
|
|
گفت چیزی که بردهای بازار
|
باز بر دست خویشتن ده و داد
|
|
مکن، ارنه زرت رود بر باد
|
زر بزور اینچنین ز دست مده
|
|
خنجر خویشتن بمست مده
|
باش با کم ز خود برادر و دوست
|
|
بیش را مغز دان و خود را پوست
|
خانهی بینماز ویرانست
|
|
گر چه آرامگاه شیرانست
|
خانه از طاعتست و خیر آباد
|
|
خیر اگر نیست نام خانه مباد
|
مسجد از خانه ساز و طاعت کن
|
|
نان ده و خانه پر جماعت کن
|
قدم دوستان به خانه در آر
|
|
دشمنان را مجوی نیز آزار
|
آنکه از دشمنان نسازد دوست
|
|
فلک از دوستان دشمن اوست
|
غرض آنست ازین جماعت شهر
|
|
که به مسکین رسد نوازش و بهر
|
ورنه هر طاعتی نهفته بهست
|
|
خیر با دیگران نگفته بهست
|
خیر باید ز مرد زاینده
|
|
تا بود نام و خانه پاینده
|
بر مکش خانه جز به دین و به داد
|
|
ورنه بر آب مینهی بنیاد
|