ایکه بر تخت مملکت شاهی
|
|
عدل کن، گر ز ایزد آگاهی
|
عدل چون گشت با خلافت یار
|
|
نهلند از خلاف و ظلم آثار
|
عدل باید خلیفه را، پس حکم
|
|
عدل نبود کجا کند کس حکم؟
|
عدل بیعلم بیخ و بر نکند
|
|
حکم بیعدل و علم اثر نکند
|
تخت را استواری از عدلست
|
|
پادشه را سواری از عدلست
|
دود دلها به دادگر نرسد
|
|
عادلان را به جان خطر نرسد
|
پایداری به عدل و داد بود
|
|
ظلم و شاهی چراغ و باد بود
|
طاق کسری به داد ماند درست
|
|
خانه سازی، به داد کوش نخست
|
عدل و عمر دراز هم زادند
|
|
عاقلانم چنین خبر دادند
|
شاه کو عدل و داد پیشه کند
|
|
پادشاهیش بیخ و ریشه کند
|
سایهی کردگار باشد شاه
|
|
شاه عادل، نه شاه عادل کاه
|
سایه آنرا بود که دارد تن
|
|
تو بر آن نور رنگ سایه مزن
|
نور کلی ز سایه دور بود
|
|
سایهی نور نیز نور بود
|
خلق ازین سایه در پناه آیند
|
|
مردم از فر او به راه آیند
|
شاه خفته است فتنهی بیدار
|
|
چشم دولت ز شاه خفته مدار
|
شاه چون مستعد جنگ بود
|
|
دشمنان را مجال تنگ بود
|
جنگ دشمن به ساز باشد و مرد
|
|
این دو پیشی به دست باید کرد
|
عدل باید طلایهی سپهت
|
|
تا کند فتح را دلیل رهت
|
لشکر از عدل بر نشان وز داد
|
|
تا کنندت به فتح و نصرت شاد
|
بتو دادند ملک دست به دست
|
|
مده این ملک را به غافل و مست
|
دشمنانت به هم چو رای زنند
|
|
بر فتوح تو دست و پای زنند
|
هر یکی را به گوشهای انداز
|
|
آنکه دفعش نمیتوان، بنواز
|
بر قوی پنجه دست کین مگشای
|
|
بر ضعیف و زبون کمین مگشای
|
کان یکی گر سگست گرگ شود
|
|
وین به قصد تو سر بزرگ شود
|
فاش کن حیلت بد اندیشان
|
|
تا نگویند غافلی زیشان
|
شاه باید که دارد از سر هوش
|
|
بر جهان چشم و بر رعیت گوش
|
شاه را گر به عدل دست رسست
|
|
قاصد او یکی پیاده بسست
|
مال ده، گر چهار کس باشد
|
|
یک سر تازیانه بس باشد
|
هیچ در وقت تندی و تیزی
|
|
میل و رغبت مکن به خونریزی
|
خون ناحق مکن، چو یابی دست
|
|
کز مکافات آن نشاید رست
|
گر ز قرآن به دل رسیدت فیض
|
|
یاد کن سر «کاظمینالغیظ»
|
اختر و آسمان کمر بستند
|
|
به چهار آخشیج پیوستند
|
تا چنین صورتی هویدا شد
|
|
وندران سر صنع پیدا شد
|
نسخهی حرز کردگارست این
|
|
بس طلسمی بزرگوارست این
|
هر که بیموجبش خراب کند
|
|
خویش را عرضهی عذاب کند
|
چون نباشد ز شرع حکمی جزم
|
|
ظلم باشد به کشتن کس عزم
|
ظلمت از ظلم دان و نور از عدل
|
|
این بدان و مباش دور از عدل
|
روح خود را به عالم ارواح
|
|
انس ده، تا رسی به روح و به راح
|
چون ملک با تو آشنایی یافت
|
|
دلت از غیب روشنایی یافت
|
اینکه چون سایه سو بسو گردی
|
|
سایه برخیزد و تو او گردی
|
قول و فعل و ضمیر چون شد راست
|
|
اختلافی نماند اندر خواست
|
هر چه خواهی تو ایزد آن خواهد
|
|
وین مراد دلت به جان خواهد
|
آب خواهی تو، ابر آب کشد
|
|
ایمنی، فتنه سر به خواب کشد
|
با تو بیعت کنند جن و ملک
|
|
سر به حکمت دهند چرخ و فلک
|
نامت اسمی شود زداینده
|
|
تن طلسمی جهان گشاینده
|
سخنت را قضا قبول کند
|
|
پیش تختت قدر نزول کند
|
دیدنت حشمت و جلال دهد
|
|
التفات تو ملک و مال دهد
|
آنکه دل در تو بست جان یابد
|
|
وآنکه سودت برد زیان یابد
|
هر که قصد تو کرد خسته شود
|
|
دشمنت خود به خود شکسته شود
|
فر کیخسروی ازینجا خاست
|
|
که جهانرا به علم و عدل آراست
|
روز خلوت گلیم پوشیدی
|
|
به نماز و بهروزه کوشیدی
|
دست بستی، کمر بیفگندی
|
|
تاج شاهی ز سر بیفگندی
|
روی بر ریگ و دل چو دیگ به جوش
|
|
دل سخن گستر و زبان خاموش
|
تا بدیدی دلش به دیدهی راز
|
|
دیدنیهای این نشیب و فراز
|
سر جام جهان نما اینست
|
|
اثر قربت خدا اینست
|
روشنانی که این خرد دارند
|
|
جام جسم و ضمیر خود دارند
|
هر کرا این کمان و تیر بود
|
|
روح صید و فرشته گیر بود
|
خطبه اینست و سکه آن باشد
|
|
که دو گیتی در آن میان باشد
|
عادلی، سایهی خدا باشی
|
|
ورنه از سایه هم جدا باشی
|