چون شوی آنچنان که میبایی
|
|
چون تو با خویشتن نمییی؟
|
نظری کن درین معانی تو
|
|
تا مگر خویش را بدانی تو
|
کز برای چه کارت آوردند؟
|
|
به چه زحمت به بارت آوردند؟
|
کیستی؟ روی در کجا داری؟
|
|
بکه امید و التجا داری؟
|
نامهی ایزدی تو، سر بسته
|
|
باز کن بند نامه آهسته
|
تا ببینی تو هر دو گیتی نقد
|
|
کرده با یکدگر به یک جا عقد
|
از کم و بیش نکتهای نگذاشت
|
|
که نه ایزد درین صحیفه نگاشت
|
ای کتاب مبین، ببین خود را
|
|
باز دان از هزار آن صد را
|
خویشتن را نمیشناسی قدر
|
|
ورنه بس محتشم کسی، ای صدر
|
هم خلف نام و هم خلیفه نسب
|
|
نه به بازی شدی خلیفه لقب
|
ذات حق را بهینه اسمی تو
|
|
گنج تقدیس را طلسمی تو
|
به بدن درج اسم ذات شدی
|
|
به قوی مظهر صفات شدی
|
هم چو سیمرغ رازهای جهان
|
|
در پس قاف قالبت پنهان
|
سر موی ترا دو کون بهاست
|
|
زانکه هستی دو کون بی کم کاست
|
ملکوتست جای و منزل تو
|
|
جبروت آشیانهی دل تو
|
با تو همره ز طالع فلکی
|
|
قوتی چند روحی و ملکی
|
قالبت قبه ایست اللهی
|
|
لیک در جبهای، نه آگاهی
|
بر تو کلک سپهر صورت بند
|
|
کرده خطهای معقلی پیوند
|
هیکل تست حرز قیم فرش
|
|
کایةالکرسیست و کنزالعرش
|
صنع را برترین نمونه تویی
|
|
خط بیچون و بیچگونه تویی
|
هم خمیر تنت سرشتهی اوست
|
|
هم حروفت قلم نوشتهی اوست
|
نقش الله نقش پنجهی تو
|
|
« ما سوی الله» در شکنجهی تو
|
ز سر و دست و ناف و پای تو دل
|
|
کرده نام محمدی حاصل
|
الف قامتست و را ابرو
|
|
صاد و ضاد تو چشمها بر رو
|
طا و ظا انف و سین و شین دندان
|
|
ها دهان تو با لب خندان
|
میم نافست و عین و غینت گوش
|
|
این بدان و در آن دگر میکوش
|
میکنی ز آن سر و دهان و دو چشم
|
|
بر سه دندان شین شیطان خشم
|
صورتی کش به دست خود کردست
|
|
چون توان گفتنش؟ که بد کردست
|
دیو را نور عقل یار نبود
|
|
ورنه این جا ز سجده عار نبود
|
ایزدت خواست تا پدید شدی
|
|
لایق مژده و نوید شدی
|
پدری کرد عقلت از بالا
|
|
مادری نفس، تا شدی والا
|
اخترانت برادر و خواهر
|
|
ملکت یار و مالکت یاور
|
عقلت از عالم اله آمد
|
|
نفست از بارگاه شاه آمد
|
دو ملک با تو این چنین همراه
|
|
سوی ایشان نمیکنی تو نگاه؟
|
ملک و روح با تو و تو به خواب
|
|
شب قدری،تو خویش را دریاب
|
نه عرض گشته در سرای سپنج
|
|
خادمان تو با جواهر پنج
|
چار عنصر خمیرهی جسمت
|
|
سه موالید جزوی از اسمت
|
آب حمال تست و کشتیها
|
|
باد فراش تست و دشتیها
|
آتش از مطبخ تو آشپزیست
|
|
افتابت به باغ رنگ رزیست
|
بر تو حفظش چنان نگشت محیط
|
|
کز مرکب بترسی وز بسیط
|
مشکل عالم از تو آسان شد
|
|
دد و دامت ز دم هراسان شد
|
سنگ چون موم زیر تیشهی تست
|
|
آب و آهن یکی ز پیشهی تست
|
پوست بیرون کنی ز شیر و پلنگ
|
|
وز هوا در کشی عقاب و کلنگ
|
در سر پیل بر زنی قلاب
|
|
گردن شیر نرکشی به طناب
|
دیگران زیر باروران تواند
|
|
سر در افسار و در عنان تواند
|
حیوان و نبات خوردن تست
|
|
معدن آذین گوش و گردن تست
|
آفتابست عقل و ماهت روح
|
|
جهل توفان و علم کشتی نوح
|
آسمانت سرست و عرشت هوش
|
|
حس دهگانه گونه گونه سروش
|
خلق نیکت بهشت و سیرت حور
|
|
کرم و همتت بلند قصور
|
خلق بدد و زخست و نار غضب
|
|
قهر و دیوانگی شواظ و لهب
|
ویل خشم و نعیم خشنودی
|
|
دد و دام آز و شهوت موذی
|
بحرها آب چشم و گوش و دهان
|
|
بیشه موی و درو چمنده نهان
|
کوهها گرده و سپر زو جگر
|
|
دره و پشته عضوهای دگر
|
ز رگ و استخوان و عضله و پی
|
|
لحم و غضروف و جلد بر سر وی
|
سه هزار آلت از درون و برون
|
|
درج کردند در تو، بلکه فزون
|
بعد از آن قوت نباتی هشت
|
|
با یکی زین هر آلتی ضم گشت
|
حاصل ضرب بیست و چار هزار
|
|
کارفرمای و کار کن به شمار
|
شب و روز ایستاده در کارت
|
|
تا بلندی گرفت دیوارت
|
نه فلک در دل تو دارد گنج
|
|
با کواکب و لیک در یک کنج
|
جان جهان را بگشت و لنک نشد
|
|
وز حضور سپهر تنگ نشد
|
گر زمانی به ترک تاز آیی
|
|
بروی تا به عرش و باز آیی
|
شد درین جسم هفت گردون موج
|
|
وز شهاب نجوم فوجا فوج
|
آسمانت سر و شهاب ذکاست
|
|
زحلت فهم و فکر صایب و راست
|
با تو بهرام شوکتست و غضب
|
|
زهره تزیین شهوتست و طرب
|
مشتری زهد و علم و جاه و وقار
|
|
تیر شعر و خط و حساب و شمار
|
مهر حکم و سیاست شاهی
|
|
ماه هر حرفتی که میخواهی
|
خاک پرگنج و پر دفینهی تست
|
|
آب پر زورق و سفینهی تست
|
هم ترا تاج اصطفا بر سر
|
|
هم ترا خلعت صفا در بر
|
گاه بردار و گاه بر تختی
|
|
آدمی کی بود بدین سختی؟
|
«لیس فی جبتی» تو دانی گفت
|
|
وین «اناالحق» تو میتوانی گفت
|
گاه عبدی و گاه معبودی
|
|
چه عجب؟ چون غلام محمودی
|
خواجه فارغ شدست ازین بازی
|
|
همه کارش تو بنده میسازی
|
در جهان چارهای نشد ز تو فوت
|
|
بجز از موت و چاره کردن موت
|
آفرینش تمام گشت بتو
|
|
خاک از افلاک در گذشت بتو
|
دو سر خط حلقهی هستی
|
|
از حقیقت به هم تو پیوستی
|
جهد آن میکن، ار تو عیاری
|
|
کان دویی را ز بین برداری
|
نیک مستم و گرنه زین جامت
|
|
بنمایم هزار و یک نامت
|
بستان این که شربتی صافیست
|
|
بشناس اینقدر که این کافیست
|
بیش ازین گرد و حرف برخوانی
|
|
ترسمت برجهی که: « سبحانی»
|
آنچه گفتم به نقد نیک بدان
|
|
وز پی آن زیادتی میران
|