جرم خورشید گرد پیکر خاک
|
|
مدتی چون بگشت با افلاک
|
آب و خاکش ز عکس تافته شد
|
|
تبش اندر دو گانه یافته شد
|
متصاعد شد از میان دو بخار
|
|
که دو روحند و در هوا طیار
|
روح خاکی کثیف بود و نژند
|
|
روح آبی لطیف و نیز بلند
|
روح آبی چو در مشیمهی کان
|
|
محتبس گشت ز اقتضای زمان
|
روش آفتاب تابش داد
|
|
حرکت کرد و اضطرابش داد
|
بر هوا رفت و آب شد، بچکید
|
|
بر زمین گرم گشت و پس بتپید
|
زان صعود و هبوط پیوسته
|
|
گشت اجزاش روشن و بسته
|
زمرهای روح مطلقش گفتند
|
|
فرقهای دهن و زیبقش گفتند
|
روح خاکی چو پس دخانی بود
|
|
وندرو اندکی گرانی بود
|
به یکی معدن احتباسش کرد
|
|
جنبش خویش در حراسش کرد
|
تپشی دایم اندرو پیوست
|
|
راه بیرون شدش نبود، ببست
|
چون بسی روزگارش این شد ورد
|
|
در گوکان فتاد و شد گوگرد
|
قدما نفس نام کردندش
|
|
حکما احترام کردندش
|
ذکر این نفس و روح راز نهفت
|
|
شد به جسمی غبار معدن جفت
|
روح و نفس و بدن مهیا شد
|
|
کارگاهی ز خاک پیدا شد
|
نوبتی دیگر از حرارت کان
|
|
گرم گشت این سه جزو را ارکان
|
شد ز حر مقام و ضیق محل
|
|
عقد آن در رطوبت این حل
|
وین سه را در زمان پیوستن
|
|
گاه پیمان و دوستی بستن
|
وزن و قدر ار به اعتدال بود
|
|
تن مصفا و جان زلال بود
|
و گر آن آب چون حجر گردد
|
|
به مرور زمانه زر گردد
|
ور بود وزن زیبق افزونتر
|
|
نقرهای باشد و نگردد زر
|
ور ز مساوات و وزن این دو بخار
|
|
تیره باشد ز اختلاط غبار
|
نام جسمی چنین حدید بود
|
|
وین پس از مدتی مدید بود
|
ور ظلمت عدیم نور شدند
|
|
وز مساوات و وزن دور شدند
|
زان تمازج به مذهب هر مس
|
|
جسد قلع و سرب خیزد و مس
|
وآنچه ملح و شبوب و زاجاتند
|
|
هم ز تاثیر این مزاجاتند
|
هم چنین از دریچهای دگر
|
|
حال و حکم نتیجهای دگر
|
تا شد این خاک پر گهر گنجی
|
|
خلق نامبرده بر یکی رنجی
|
اصل و بنیاد این جواهر خاک
|
|
این دو روحند، با تو گفتم پاک
|
وین جمیع ار نفیس و گردونند
|
|
زادهی اختران گردونند
|
زین میان زر بود نتیجهی مهر
|
|
نقره فرزند ماه زیبا چهر
|
مس و آهن ز زهره و بهرام
|
|
بهرهمندند و نور یاب مدام
|
قلع از مشتری و جیوه ز تیر
|
|
زحل اندر سرب کند تاثیر
|