در تخلص به اسم خواجه غیاث‌الدین

بعد ازین چون قلم به سر کوشم جامه‌ی کاغذین فروپوشم
علم جامه جمله قصه‌ی داد و اندرو کرده غصه‌ی خود یاد
مگرم کاغذی شود روزی بر سر آن غیاث دین سوزی
احدی کو دهد به هر کس کام اوحدی را به دست داد این جام
جامش از راه چون درست آمد گر چه دیر آمدست چست آمد
او چو در پرده‌ی طلسم کمال پیشت آورد کارنامه‌ی حال
ره بگنجش ده، ار نرفت این بار بر سر گنج خویشتن چون مار
نفسی هم به کار من پرداز که چو کیخسروم نبینی باز
جام بستان، که میگریزم من زانکه سرمستم و بریزم من
جاودانیست، من بگویم راست سخن، آنگه چنین سخن که مراست
دخترانند خوب و بالغ و بکر که به نه ماه زاده‌اند از فکر
نگشاید جزین سخن دل تنگ که بماند چو نقش بر دل سنگ
نیست امروز، خواجه میداند هیچکس کین چنین سخن راند
روزگارم بساز و کار ببین شیرگیرم کن و شکار ببین
جرعه‌ای زان کرم به کامم ریز باده‌ی جود خود به جامم ریز
در دلیری، اگر چه گشتم گرم ورقم پر عرق شدست از شرم
گر چه شوخیست این و پیشانی تو بنه عذر این پریشانی
مگر این سروران که در پیشند چون ز فضل و هنر ز من بیشند
دور دارند ازین حروف انگشت نزنندم درفش خود بر مشت
در مصافات من سخن سنجم به مصافم مبر، که می‌رنجم