ویحک! ای قبهی زمرد رنگ
|
|
که ز جانم همی زدایی زنگ
|
کارگاه تر از کونی تو
|
|
کس نداند که: از چو لونی تو؟
|
بودنیها ز تست و آیینها
|
|
به تو گویی حوالتست این ها
|
بادهای گر نخوردهای ز کجاست؟
|
|
که چو فرزین همیر وی چپ و راست
|
در تو این گردش چنین دایم
|
|
هم ز شوقیست، تا شدی قایم
|
مینماید که نطق و جانت هست
|
|
روشی داری و روانت هست
|
گر چه دانا به عمر پیرت گفت
|
|
رو، که از صد گلت یکی نشکفت
|
در چه کاری که خود درنگت نیست؟
|
|
یا چه چیزی که هیچ رنگت نیست؟
|
دیده آب معلقت خواند
|
|
وهم دریای زیبقت خواند
|
هم به دشت تو گاو در غله
|
|
هم به کوه تو گرگ در گله
|
فارغ از فقر و احتشامی تو
|
|
دور از انبوه و ازدحامی تو
|
تو و آن اختران چون ژاله
|
|
باغ پر میوه، دشت پر لاله
|
جوهرت را عرض زمین و زمان
|
|
روشت را غرض همین و همان
|
چار عنصر ز گردشت زاده
|
|
تیره و روشن و نر و ماده
|
تنت از خرق و التیام بری
|
|
نفست از شهوت خصام عری
|
گشته مبنی دوام انجم تو
|
|
اعتدال مزاج پنجم تو
|
رخ در آسودگی نداری هیچ
|
|
خبر از آسودگی نداری هیچ
|
میکنی در جهان اثر بیخواست
|
|
خواهش خود به کس نگویی راست
|
کسی از سر دورت آگه نیست
|
|
هیچ دانا ز غورت آگه نیست
|
در نداری، که آیمت بر بام
|
|
سر نداری، که آیی اندر دام
|
چیستند این بتان رنگارنگ؟
|
|
که در آغوششان کشیدی تنگ
|
رخشان دلپذیر و جان افروز
|
|
گوهر تاجشان جهان افروز
|
فرقشان را برسم بختاقی
|
|
افسر و تاج خالد و باقی
|
دایم این شمعها فروزنده
|
|
بنکاهند هیچ و سوزنده
|
سبزهی این چمن دروده نشد
|
|
وز بهارش گلی ربوده نشد
|
نو عروسان کهنه کاشانه
|
|
خوش خرامنده خانه در خانه
|
در سر هر کرشمهشان کاری
|
|
هر نگه کردنی و بازاری
|
اندرین خیمه کار سازانند
|
|
چست و چابک خیال بازانند
|
همه کم گوی و پر نیوشیده
|
|
مهره پیدا و حقه پوشیده
|
در شبستان چرخ دولابی
|
|
چشمشان گشته مست بیخوابی
|
همه چشم چراغ این دیرند
|
|
راهب آسا همیشه در سیرند
|
متنفر ز نقشهای ردی
|
|
متوجه به حضرت احدی
|
دیده اندر پس کریوهی غیب
|
|
رب خود را به دیدهی «لا ریب»
|
سر بسر جان و تن به تن خردند
|
|
همه جویندهی اله خودند
|
گر چه از داد و ده جدا باشند
|
|
مدد سایهی خدا باشند
|