عاشقی، خیز و حلقه بر در زن
|
|
دست در دامن پیمبر زن
|
حب این خواجه پایمرد تو بس
|
|
نظر او دوای درد تو بس
|
اوست معنی و این دگر ها
|
|
پخته او بود و این دگرها خام
|
آنکه از اصطفا بر افلا کند
|
|
در ره مصطفی کم از خاکند
|
از در او توان رسید به کام
|
|
دیگران را بهل برین در و بام
|
اوست در کاینات مردم و مرد
|
|
او خداوند دین و صاحب درد
|
سفر آدم سفیرنامهی اوست
|
|
درج ادریس درج خامهی اوست
|
بیعه در بیعتش میان بسته
|
|
زانکه ناقوس را زبان بسته
|
بر سر او ز نیک نامی تاج
|
|
همه شبهای او شب معراج
|
پیش او خود مکن حکایت شب
|
|
او چراغ، آنگهی شکایت بس؟
|
گوهر چار عقد و نه درج اوست
|
|
اختر پنج رکن و نه برج اوست
|
شقهی عرض عطف دامانش
|
|
ملک از زمرهی غلامانش
|
آن که مه بشکند به نیم انگشت
|
|
آفتابش چه باشد اندر مشت؟
|
وانکه در دست اوست ماه فلک
|
|
پایش آسان رود به راه فلک
|
شب معراج کوس مهر زده
|
|
خیمه بر تارک سپهر زده
|
گذر از تیر و از زحل کرده
|
|
مشکل هفت چرخ حل کرده
|
سر سر جملها بدانسته
|
|
شرح و تقصیل آن توانسته
|
در دمی شد نود هزار سخن
|
|
کشف برجان او ز عالم کن
|
به دمی رفته، باز گردیده
|
|
روی او را به چشم سر دیده
|
میم احمد چو از میان برخاست
|
|
به یقین خود احد بماند راست
|
راه دان اوست، جبرییلش ساز
|
|
هر چه او آورد، دلیلش ساز
|
ای فلک موکب ستاره حشر
|
|
وی ز بشرت گشاده روی بشر
|
هاشمی نسبت قریشی اصل
|
|
ابطحی طینت تهامی فصل
|
علم نصرتت ز عالم نور
|
|
یزک لشکرت صبا و دبور
|
چرخ نه پایه پای منبر تو
|
|
به سر عرش جای منبر تو
|
معجزت سنگ را زبان بخشد
|
|
بوی خلقت به مرده جان بخشد
|
روز محشر، که بار عام بود
|
|
از تو یک امتی تمام بود
|
بگرفته به نور شرع یقین
|
|
چار یار تو چار حد زمین
|
ز ایزد و ما درود چون باران
|
|
به روان تو باد و بر یاران
|