زهی! گرد جهان سر گشته از من
|
|
چنین بی موجبی بر گشته از من
|
کجا رفت آن که شب خوابت نمیبرد؟
|
|
ز اشک دیده سیلابت همی برد؟
|
مرا گفتی که: از عشق تو مستم
|
|
به دستان کردن آوردی به دستم
|
چو دل بردی ز مهرم سیر گشتی
|
|
جفا کردی، که بر من چیر گشتی
|
وفا آموختی پیوسته ما را
|
|
حرامست، ار تو خود دانی وفا را
|
چرا تخم وفا میکاشتی تو؟
|
|
چو عزم بیوفایی داشتی تو
|
به حیلتها به دامم در کشیدی
|
|
چو پایم بسته دیدی سر کشیدی
|
ببر کین و مبر پیوند یاری
|
|
که میترسم که: خود طاقت نیاری
|
فراقی کامشبم دل میخراشد
|
|
من اول روز دانستم که باشد
|
دل اندر یار هر جایی که بندد؟
|
|
و گر بندد به ریش خویش خندد
|
بداند، هر کرا داننده نامست
|
|
که باد آورده را بادی تمامست
|
بیندیش، ار ز من خواهی بریدن
|
|
که در هجرم بلا خواهی کشیدن
|
چراباید شکست خویش جستن؟
|
|
بلای خود به دست خویش جستن؟
|
دلم سیر آمد از مهر آزمایی
|
|
چو میبینم که یار بیوفایی
|
خود آنروزت که با من عشق نو بود
|
|
دلت صد جای دیگر در گرو بود
|
مرا نیز از میان میآزمودی
|
|
خجل گشتی چو مرد من نبودی
|
نکردی بعد ازین یکروز یادم
|
|
چو دانستی که من نیز اوستادم
|
ز مهرت مهره زان برچیده بودم
|
|
که این بازیچه را من دیده بودم
|
چرا بگذاشتی زینگونه ما را؟
|
|
کجا رفت آن فغان و سوز؟ یارا
|