به گل گفتند: بلبل بس حقیرست | ترا با او چرا این دارو گیرست؟ | |
بگفتا: بلبلی کز من زند لاف | بر من به ز ده سیمرغ در قاف | |
دل صافی ترا از لشکری به | درون بینفاق از کشوری به | |
نظر، کز راستی آید، بلندست | برون از راستی خود ناپسندست | |
به چالاکی نظر جوی از بلندان | ولی پرهیز کن از چشم بندان | |
به پاکی دیدهای کو باز باشد | به صید دل کمند انداز باشد | |
ازو چون سر کشی، از پا نیفتی | میفگن بر زمینش، تا نیفتی |