سبک خیز، ای نسیم نوبهاری
|
|
چو دیدی حال من، پنهان چه داری؟
|
بدان سر خیل خوبان بر سلامی
|
|
بگو: کز خیل مشتاقان غلامی
|
به صد زاری سلامت میرساند
|
|
نه یکدم، صبح و شامت میرساند
|
زمین بوسیده، میگوید به زاری
|
|
که: چون خاک زمین گشتم به خواری
|
بیندیش از فغان سوکواران
|
|
بترس از نالهی شب زندهداران
|
نمیبردم گمان از رویت اینها
|
|
غریبست از چنان رویی چنینها
|
ز روی خوب، بد نیکو نیاید
|
|
ز روی زشت خود نیکو نیاید
|
مکن در پای هجران پایمالم
|
|
ازین بهتر نظر میکن به حالم
|
تو خوبی، ترک باید کرد زشتی
|
|
در دوزخ فرو بند، ای بهشتی
|
گرفتار توام، غافل چرایی؟
|
|
چنین بد مهر و سنگیندل چرایی؟
|
بپالود از غمت خون دل من
|
|
دریغ! آن محنت بیحاصل من
|
به دست خود دل خود کردهام ریش
|
|
پشیمانی چه سود از کردهی خویش؟
|
نه کس در عاشقی حیرانتر از من
|
|
نه کس در عشق سرگردانتر از من
|
ز سودای تو گشت آواره این دل
|
|
نکردی چارهی بیچاره این دل
|
تو رخ پوشیدهای، مهجور از آنم
|
|
ز من فارغ شدی، رنجور از آنم
|
دریغ! آن هر شبی بیداری من
|
|
به بوی پرسشت بیماری من
|
چه باشد گر دهان دردمندی
|
|
شود شیرین از آن لبها به قندی؟
|
من از پیوند این صورت بریدم
|
|
چو مقصودی که میجستم ندیدم
|
چو نزدیک خودم روزی نخوانی
|
|
شب خوش باد! من رفتم، تو دانی
|
برآوردم ز پای این خار و رستم
|
|
بیفگندم ز دوش این بار و رستم
|
بسا دردی که از دوری کشیدم!
|
|
بسا رنجی که از هجر تو دیدم!
|