کسی فرهاد را گفتا: کزین سنگ | رها کن دست، گفتش با دل تنگ: | |
ز سنگ بیستون سر چون توان تافت؟ | که شیرین را درین تلخی توان یافت | |
نظر میکن بنقش دوستان ژرف | ولیکن دور دار انگشت از حرف | |
چو اندر دوستی کار تو زرقست | نگویی: از تو تا دشمن چه فرقست؟ | |
چه تلخیها که مهجوران کشیدند! | ز شیرینان بجز تلخی ندیدند | |
گل بیخار ازین منزل، که بینی | که چیدست؟ ای برادر، تا تو چینی؟ | |
مراد دل به انبازیست این جا | مپندار این چنین بازیست این جا |