گدایی گشت با شهزادهای جفت | بدان جرمش چو میکشتند، میگفت | |
به دست خود سزای خویش دیدم | که: پا پیش از گلیم خود کشیدم | |
هر آن مفلس که باشد طالب گنج | تحمل بایدش کردن بسی رنج | |
سزای خویش باید یار جستن | به قدر قوت خود بار جستن | |
چوحسن و پادشاهی یار باشند | طلبگاران مفلس خوار باشند | |
گدا، آن به، که سلطان را نداند | ولیکن عاشق این معنی چه داند؟ | |
بر عاشق چه سلطان و چه درویش؟ | تو عاشق باش و از سلطان میندیش |