در آن ایام کز من دور شد بخت
|
|
سراسر کار من بینور شد سخت
|
مرا دولت ز خود پرتاب میکرد
|
|
تنم پر تب، دلم پرتاب میکرد
|
در ایام جوانی پیر گشته
|
|
چو عنقا رفته، عزلت گیر گشته
|
نه قوت را مجالی در مزاجم
|
|
نه دانش را وقوفی درعلاجم
|
تب ربعم به سال اندر کشیده
|
|
وز آن پشتم چو دال اندر کشیده
|
چه شبها اندرین معنی که گفتم!
|
|
نه خوردم دست میداد و نه خفتم
|
فلک بر من بدین سان دور میکرد
|
|
چراغ دودهی علم وطهارت
|
گرامی گوهر دریای شاهی
|
|
گزیده میوهی باغ الهی
|
وجیه دین و دولت شاه یوسف
|
|
که دارد رتبت پنجاه یوسف
|
نصیرالدین طوسی را نبیره
|
|
که عقل از خلقت او گشته خیره
|
به اصل ارباب دانش را خلف او
|
|
نمودار بزرگان سلف او
|
زمین را از شکوهش زیب و زینست
|
|
سرور خلق و سر الوالدینست
|
گر از آبای او محروم بودی
|
|
« فهذالشبل من تلک الاسود»
|
جهانداری، که مانندش به عالم
|
|
نزاید دودهی اولاد آدم
|
به پیروزی عزیز مصر بینش
|
|
شکوه یوسفی اندر جبینش
|
چنین فرخندهای، با آن مناقب
|
|
میان انجمن چون نجم ثاقب
|
ز من ده نامهای در خواست میکرد
|
|
ز هر نوعی شفیعان راست میکرد
|
نشسته با رفیقانی، که بودش
|
|
ز ناگه التماسی رخ نمودش
|
که ما چون همسران باهم نشینیم
|
|
ز شعرت دفتری باید که بینیم
|
کهن افسانها لختی ترش گشت
|
|
سخن چون کهنه شد خواننده کش گشت
|
درین فکرت نمیخواهیم رنجت
|
|
برون کن رشتهی گوهر ز گنجت
|
دل از ده نامهای کهنه سیرست
|
|
بگو ده نامهای شیرین، که دیرست
|
حدیثی تازه کن از سینهی نو
|
|
سماطی در کش از لوزینهی او
|
قلم در گفتهای دیگران کش
|
|
ترا داریم، وقت دیگران خوش
|
نموداری برون کن، تا بداند
|
|
که: صاحب قدرتی، هر کس که خواند
|
ز بهر نام خود ده نامهای ساز
|
|
محبت را نبویی جامهای ساز
|
سخن چون شد ازو یکسر شنیده
|
|
اجابت کردم و گفتم: به دیده
|
در آن عذری نیاوردم بر او
|
|
چو دیدم سر دولت در سر او
|
اساس گفتن ده نامه کردم
|
|
اشارت سوی نوک خامه کردم
|
به ذهنی تیره و طبعی فسرده
|
|
دلی از محنت و اندوه مرده
|
بگفتم در محبت چند نامه
|
|
که از ذوقش به سر میگشت خامه
|
به استظهار آن کو را چو خوانند
|
|
بپوشند آن خطاهایی که دانند
|
مگر عذرم بزرگان در پذیرند
|
|
بزرگان خرده بر خردان نگیرند
|
که گوید عیب او؟ خود گر بگوید
|
|
کسی باید کزو بهتر بگوید
|
ز بستان ضمیر این لالهای بود
|
|
چو در تب گفته شد تبخالهای بود
|