خواهم که لب باده پرستت بوسم | و آن عارض خوب و چشم مستت بوسم | |
صد نقش چو دستارچه بر آب زدم | باشد که چو دستارچه دستت بوسم |
□
گفتم که: مکش مرا به غم، گفت: به چشم | زین بیش مکن جور و ستم، گفت: به چشم | |
گفتم که: مگوی راز من با چشمت | کو کرد مرا چنین دژم، گفت: به چشم |
□
هر شب ز غمت به خون بگرید چشمم | ز اندازه و حد فزون بگرید چشمم | |
در چشم منی همیشه ثابت، لیکن | ترسم بروی تو، چون بگرید چشمم |
□
هر لحظه به آیین وفا رای کنم | خواهم که سر اندر کف آن پای کنم | |
آن خال که بر گوشهی چشمست ترا | نوریست که بر مردمکش جای کنم |
□
پیمانه بده، که مرد پیمانه منم | در دام زمانه مرغ این دانه منم | |
زان باده که عقل میبرد جامی ده | گو: خلق بدانند که: دیوانه منم |
□
تا کی ستم سپهر جافی بینم؟ | وین دور مخالف منافی بینم؟ | |
برخیز و روان در لب صافی بنگر | تا سرو روان در لب صافی بینم |
□
تا کی ز میان؟ کناره سویی گیریم | برخیز که راه جست و جویی گیریم | |
در سایهی زهد سرد بودن تا چند؟ | وقتست که آفتاب رویی گیریم |
□
ما پرتو عکس نور مشکات توییم | پروانهی شمع صفت و ذات توییم | |
هستیم ولی بیرخ چون خورشیدت | پیدانشویم، از آنکه ذرات توییم |
□
روی تو ز حسن لافها زد به جهان | لعل تو ز لطف طعنها زد در جان | |
زلف تو چو افتادگیی عادت کرد | بنگر که چگونه بر سر آمد ز میان؟ |
□
ای قاعدهی تو مشک در مو بستن | پای دل ما به بند گیسو بستن | |
زر خواست و چو زر ندیدن گرهی | در هم شدن و گره در ابرو بستن |