قسمت اول

جانا، تو به حسن اگر نلافی پیداست کندر دهنت موی شکافی پیداست
ما را دل سخت تو در آیینه‌ی نرم ماننده‌ی سنگ از آب صافی پیداست

کی دست رسد بدان بلندی که تراست؟ یا فکر ببی چونی و چندی که تراست؟
خود راز من سبک بهایی چه بود؟ در جنب چنان گران پسندی که تراست؟

جانا، سر زلف تو پراگنده چراست؟ وان حقه‌ی لعل خالی از خنده چراست؟
روی تو بکندند، نگوید پدرت در خانه، که: روی پسرم کنده چراست؟

یارب، تو بدین قوت سهلی که مراست وین کوتهی مدت مهلی که مراست
حسن عمل از من چه توقع داری؟ با عیب قدیم و ظلم و جهلی که مراست

خال تو به هر حال پسندیده‌ی ماست زلف تو چو حال دل غم دیده‌ی ماست
آن خال که بر چاه زنخدان داری تر می‌دارش که مردم دیده‌ی ماست

ای دوست، کنون که بوی گل حامی ماست زاهد بودن موجب بدنامی ماست
فصل گل و باغ تازه و صحرا خوش بی‌باده‌ی خام بودن از خامی ماست

از لعل تو کام دل و جان نتوان خواست فاشش نتوان گفت و نهان نتوان خواست
پرسش کردی به یک زبانم شب دوش و آن عذر کنون به صد زبان نتوان خواست

با روی تو آفتاب صافی تیره است با لعل لبت شراب صافی تیره است
تاریکی آب صافی از سیل نبود در جنب رخ تو آب صافی تیره است

در سینه ز دست دل جگر تابیهاست در دیده ز تاب سینه بیخوابیهاست
ای دیده، بریز خون این دل، که مرا دیریست که با او سر بی‌آبیهاست

غافل مشو، ای دل، که نیازم با تست پوشیده هزارگونه رازم با تست
حرمان شبی دراز و جایی خالی زانم که حکایت درازم با تست