چون یاد کنم طبع طربناک ترا | و آن صورت خوب و سیرت پاک ترا | |
خواهم که: گذر بر سر خاک تو کنم | در ساعت و بر سر کنم آن خاک ترا |
□
گر آدمیی دور شو از دمدمها | ور گرگ نهای مگر و گرد رمها | |
تا کی ز برای جستن آب رخی؟ | از گردن خود فرو نه این مظلمها |
□
هستیم به امید تو چون دوش امشب | برآمدنت بسته دل و هوش امشب | |
زان گونه که دوش در دلم بودی تو | یارب! که ببینمت در آغوش امشب |
□
ای میل دل من به جهان سوی لبت | تنگ آمده دل ز تنگی خوی لبت | |
چون خال تو آخر دل ما چند خورد؟ | خون دل خویشتن ز پهلوی لبت |
□
شمع از سر خود گذشت و آزاد بسوخت | بر آتش غم خندهزنان شاد بسوخت | |
من بندهی شمعم، که ز بهر دل خلق | ببرید ز شیرین و چو فرهاد بسوخت |
□
گر راست روی محرم جان سازندت | ور کژ بروی ز دل بیندازندت | |
در حلقهی عاشقان چو ابریشم چنگ | تا راست نگردی تو بننوازندت |
□
در کارگه غیب چو نقاش نخست | جویندهی نقش خویشتن را میجست | |
بر لوح وجود نقشها بست و در آن | چون روشن گشت نقش آن جزو بشست |
□
این فرع که دیدی همه از اصلی خاست | در ذات خود آن اصل نه افزود و نه کاست | |
زان روی دو چشم داد و یک بینی حق | تا زان دو نظر کنی یکی بینی راست |
□
دلدار مرا در غم و اندوه بکاست | یک روز برم به مهر ننشست و نخاست | |
گفتنم: مگر این عیب ز دل سختی اوست؟ | چون میبینم جمله ز بدبختی ماست |
□
قدش به درخت سرو میماند راست | زلفش به رسن، که پای بند دل ماست | |
دل میل گنه دارد از آن روز که دید | کو را رسن از زلف و درخت از بالاست |