وله ایضا

سالها شد که راه می‌پویم چون نخواهد شد این بیابان طی
من و آن دلبر خراباتی فی طریق الهوی کمایاتی

هر دم از خانه رخ بدر دارد در پی عاشقی نظر دارد
هر زمان مست مست بر سر کوی با کسی دست در کمر دارد
هر دمی عاشق دگر جوید هر شبی مجلس دگر دارد
یار آنکس شود که می‌نوشد دست آن کس کشد که زر دارد
دوست گیرد نهان و فاش کند مخلصان را درین خطر دارد
هر که قلاش‌تر ز مردم شهر پیش او راه بیشتر دارد
یار ترسا و ما مترس از کس عاشقی خود همین هنر دارد
عشق معشوقه‌ی خراباتست زانکه عشقست کین اثر دارد
در خرابات ما شود عاشق هر که پروای دردسر دارد
اوحدی تاکنون دری می‌زد چون خرابات ما دو در دارد
من و آن دلبر خراباتی فی طریق الهوی کمایاتی

سخنی می‌رود، به من کن گوش پیش از آن کز سخن شوم خاموش
جز یکی نیست نقد این عالم باز جوی و به عالمش مفروش
گل این باغ را تویی غنچه سر این گنج را تویی سرپوش
پرده بردار، تا ببینی خوش دست با دوست کرده در آغوش
گر کسی می‌شوی، به جز تو کسی در جهان نیست، بشنو و مخروش
اگر این حال بر تو کشف شود برهی از خیال امشب و دوش
باز دانی که: من چه می‌گویم گرت افتد گذر به عالم هوش