هرگز به جان فرا نرسی بیفروتنی
|
|
خواهی که او شوی تو، جدا گرد از منی
|
زنهار ! قصد کندن بیخ کسان مکن
|
|
زیرا که بیخ خویشتنست آنکه میکنی
|
نیکی کن، ای پسر تو، که نیکی به روزگار
|
|
سوی تو بازگردد، اگر در چه افگنی
|
دل در جهان مبند، که بیجرعههای زهر
|
|
کس شربتی نمیخورد، از دست او، هنی
|
امروز کار کن که جوانی و زورمند
|
|
فردا کجا توان؟ که شوی پیر و منحنی
|
تا کی من و جمال من و ملک و مال من؟
|
|
چندین هزار من که شد از قطرهای منی؟
|
سر برفراشتی که : به زور تهمتنم
|
|
ای زیردست آز، چه سود از تهمتنی؟
|
جز با دل شکسته ترا کار زار نیست
|
|
خود را نگاه دار، که بر قلب میزنی
|
کردی کلاه کژ، که : کمر بستهام به سیم
|
|
ای سنگدل، چه سیم؟ که دربند آهنی
|
گر نیک بنگری،همه زندان روح تست
|
|
چون کرم پیله، بر تن خود هرچه میتنی
|
گر مرهم تو بر دل مردم بمنتست
|
|
بردار مرهمت، که نمک میپراگنی
|
مشکل بزاید از تو بسی خیر، از آنکه تو
|
|
چون مادر زمانه ز نیکی سترونی
|
از پند گفتن تو چه فرقست تا به نیش؟
|
|
از بهر آنکه تیز ترا ز فرق سوزنی
|
تا برزنی به کیسهی بازاریان یکی
|
|
روز دراز بر سر بازار و برزنی
|
از بهر لقمهای، که نهندت به کام در
|
|
دیدم که : زخمدارتر از قعر هارونی
|
دانی حساب گندم خود جوبه جو ولی
|
|
«الحمد» را درست ندانی، ز کودنی
|
نادان بجز حکایت دنیا نمیکند
|
|
ناچار خود حکایت دنیا کند دنی
|
ای اوحدی، کسی بجزو نیست در جهان
|
|
درویش باش، تا غم کارت خورد غنی
|