کردم اندیشه تاکنون باری
|
|
برنیامد ز دست من کاری
|
گر ز قرب و قبول آن حضرت
|
|
رتبتی یافت خوب کرداری
|
من چنانم ز شرم بار گناه
|
|
که نظر بر نمیکنم باری
|
دیده بسیار لطف و ناکرده
|
|
شکر او، اندکی ز بسیاری
|
کیستند این مجاهزان زمین؟
|
|
کرکسی چند، گرد مرداری
|
هرکس از بهر پایبند وجود
|
|
گرد خود درکشیده دیواری
|
چیست این عمر و این عمارت دهر؟
|
|
پنج روزی و چار دیواری
|
هیچ مغزی نداشتست آن سر
|
|
که بود پایبند دستاری
|
عافیت خواهی؟ از جهان بگریز
|
|
توشهای سهل و گوشهی غاری
|
زین میان، گر نجات میخواهی
|
|
بپران خویش را چو طیاری
|
مکن آزار هیچ نفس طلب
|
|
که نیرزد جهان به آزاری
|
سبب و سر این بباید دید
|
|
هر کرا در قدم رود خاری
|
جام گیتی نمای خاطر تست
|
|
که ندارد ز جهل زنگاری
|
این جهان زان جهان نموداریست
|
|
در تو از هر دوشان نموداری
|
در وجودت نهفته گنجی هست
|
|
تو بر آن گنج خفته چون ماری
|
راست پرسی؟ درین خراب آباد
|
|
بهتر از عقل نیست معماری
|
طاعت و معصیت، که میبینی
|
|
غایتش جنتست، یا ناری
|
به حقیقت سعادت آن باشد
|
|
که ندارد دریغ دیداری
|
ای که بر آستانهی در تست
|
|
روی هر سرکشی و جباری
|
اوحدی را به لطف خود بنواز
|
|
بگسل از هر غرور و پنداری
|
چند پرسی که : احتیاجی هست ؟
|
|
هست و در یوزهی میکنم آری
|
چو شود گر ز جامه خانهی خود
|
|
سوی ما افگنی کله واری
|
گر چه در کیسهی عمل داریم
|
|
از بدی شق بکرده طوماری
|
به چه سنجد گناه صد چون ما؟
|
|
در ترازوی چون تو غفاری
|