سر پیوند ما ندارد یار
|
|
چون توان شد ز وصل برخوردار؟
|
کار ما با یکیست در همه شهر
|
|
وان یکی تن نمیدهد در کار
|
همدمی نیست، تا بگویم راز
|
|
محرمی نیست، تا بنالم زار
|
در خروشم به صیت آن معشوق
|
|
در سماعم به صوت آن مزمار
|
بلبلی هستم اندرین بستان
|
|
غلغلی بستم اندرین گلزار
|
مطربم پردهای همی سازد
|
|
که درین پرده نیست کس را بار
|
منم آن واله پریشان سیر
|
|
منم آن عاشق قلندروار
|
غارت عشق برده نقدم و جنس
|
|
رشتهی عشوه بسته پودم و تار
|
رخت فردا کشیده بر در دی
|
|
نقد امسال کرده در سر پار
|
گوش بر چنگ و چشم بر ساقی
|
|
جام در دست و جامه در آهار
|
بر سویدای دل نگاشته خوش
|
|
نقش سودای آن بت عیار
|
همه مستان بهوش میآیند
|
|
مست ما خود نمیشود هشیار
|
هر کسی را بقدر خود روزیست
|
|
من همان روز دیدم این شب تار
|
بر کنارم همی کشند، ار نی
|
|
در میان زود بستمی زنار
|
میبرد قاصد زمین و زمان
|
|
میدهد جنبش خزان و بهار
|
نکهت زلفش از شمال و جنوب
|
|
نامهی عشقش از یمین و یسار
|
همه پویندگان آن راهند
|
|
همه جویندگان آن دیدار
|
اوحدی، گر حکایتی داری
|
|
فرصتست این زمان، بیا و بیار
|
سخنی زان رخ نهفته بگوی
|
|
نفسی زین دل گرفته بر آر
|
میوه پختست ریزشی میکن
|
|
ابر تندست قطرهای میبار
|
نکتهای باز ران از آن دفتر
|
|
اندکی باز گو از آن بسیار
|
شربتی ده، که کم کند جوشش
|
|
دارویی کن، که به شود بیمار
|
احتیاطی بکن در اول روز
|
|
تا پشیمان نگردی آخر کار
|
راز داری به دست کن، که شود
|
|
تو رساننده، او پذیرفتار
|
در ده ار قابلی بود در ده
|
|
بده آواز ده بده سالار
|
کای پسر نامهای رسید از یار
|
|
نفسی گوش باش و گوشم دار
|
چیست این نامه و فغان در شهر؟
|
|
چیست این شور و فتنه در بازار؟
|
تو گمانی که میرسد معشوق
|
|
آن نشانی که میرود دلدار
|
همه در جست و جو و او فارغ
|
|
همه در گفت و گو و او بیزار
|
راه بسیار شد، مرنجان خر
|
|
دزد همراه شد، بیفکن بار
|
نار در زن به خرمن تشویش
|
|
بار برنه ز مکمن انکار
|
خانه در بیشهی الهی بر
|
|
سنگ بر شیشهی ملاهی بار
|
بر سواد سه نقش کش خامه
|
|
بر در چار طبع زن مسمار
|
این مثلث بنه بر آتش ننگ
|
|
و آن مربع بریز بر گلعار
|
چون دلیلان مخالفند، بگرد
|
|
زین دم آهنج راه بیهنجار
|
در غبارند شاه و لشکر، باش
|
|
تا برون آید آن علم ز غبار
|
راه و شاه و سپاه هر سه یکیست
|
|
وین سه گفتن تعدد و تکرار
|
جز یکی نیست صورت خواجه
|
|
کثرت از آینه است و آینهدار
|
آب و آیینه پیش گیر و ببین
|
|
که یکی چون دو میشود به شمار؟
|
سکهی شاه و نقش سکه یکیست
|
|
عدد از درهمست و از دینار
|
از یکی آب نقش میبندد
|
|
بر سر گلبن، ار گلست، ار خار
|
از چراغی هزار بتوان برد
|
|
از یکی دانه غله صد خروار
|
نقطهای را هزار دایره هست
|
|
گر قدم پیشتر نهد پرگار
|
الفست اول حروف و حروف
|
|
بر الف میکنند جمله مدار
|
هم به دریاست باز گشت نمی
|
|
که ز دریا جدا شود به بخار
|
به نهایت رسان تو خط وجود
|
|
نقطهی اصل از انتها بردار
|
تا بدانی که: نیست جز یک نور
|
|
وان دگر سایهی در و دیوار
|
همه عالم نشان صورت اوست
|
|
باز جویید، یا اولی الابصار
|
همه تسبیح او همی گویند
|
|
ریگ در دشت و سنگ در کهسار
|
جمله با او درین مناجاتند
|
|
خواه موسی و خواه موسیقار
|
سر بیتن چو نزد عقل یکیست
|
|
با سر چوب، چنگ در گفتار
|
پس انالاحق بدان که خواهی گفت
|
|
سر منصور گیر یا سردار
|
خیز، تا این سخن ز سر گیریم
|
|
که به پایان نمیرسد طومار
|
چند ازین ریش و جبه و دستار؟
|
|
دست آن دوست گیر و دست مدار
|
ورد دل کن به جنبش و حرکت
|
|
قوت جان ساز در سکون و قرار
|
یاد او بالغدو و الاصل
|
|
ذکر او بالعشی والابکار
|
رنگ و بوی خود از میان برگیر
|
|
تا ترا تنگ برکشد به کنار
|
تا نگردی شکسته کی بینی
|
|
به درستی جمال آن دلدار؟
|
بر کف دستش آورند و برند
|
|
کوزه کش دسته بشکند به چهار
|
آنچه گوید اگر توانی کرد
|
|
هرچه گویی تو آن کند ناچار
|
چون دیار تو از تو پاک شود
|
|
کس نماند، پس از خدا، دیار
|
مرد کاری، عیال حشر مشو
|
|
کار خود هم تو کار خویش شمار
|
نفس شوخ آورند در محشر
|
|
خر ریش آورند در بازار
|
کیل و میزان به دست توست، بسنج
|
|
نقد و جنسی که کردهای انبار
|
خویشت او بس، ز دیگران به کنار
|
|
چون مجرد شوی ز خویش و تبار
|
رخ به میعاد گاه معنی کن
|
|
اربعینی به آب دیده برآر
|
تا بگوید مسیح روح سخن
|
|
تا ببیند کلیم دل دیدار
|
در جهانی تو، این چنین که تویی
|
|
نظری کن به خویشتن یک بار
|
عضوهای تو هر یکی حرفیست
|
|
وندر آن حرف احرفت بسیار
|
زین حروف اربرون کنی اسمی
|
|
اسم اعظم بود، مگیرش خوار
|
چون به خود در رسی ز خود بررس
|
|
که خدا کیست؟ ای خدا آزار
|
بر تو این داستان تو دانی گفت
|
|
دست بیگانه در میانه میار
|
منزل و راه نیست غیر از تو
|
|
راه و منزل نمودمت، هشدار!
|
سایر و سالک از تو در عجبند
|
|
ملک و مالک از تو در تیمار
|
پیل و شیر از تو در سلاسل و بند
|
|
گرگ و گور از تو در شکنج و حصار
|
آسمان سخرهی تو در تسخیر
|
|
اختران سغبهی تو در پیکار
|
هم ز بهر تو فرقدان ثابت
|
|
هم برای تو مشتری سیار
|
در بن طور «هو» ت کرده وطن
|
|
بر سر اسب «لا»ت کرده سوار
|
هفت هیکل نوشته بر تو عیان
|
|
چار تکبیر کرده بر تو نگار
|
جز تو کامل نبود ازین ابداع
|
|
بی تو دوری نبود ازین ادوار
|
از ملک کی برآید این قدرت؟
|
|
آدمی که تواند این کردار؟
|
با تو نوریست، این خدایی، ضم
|
|
در تو سریست، این الهی، سار
|
این مثلها اگر ندانستی
|
|
باز خواهیم گفت، یادش دار
|
از تو این ما و من که میگوید؟
|
|
با تو این نیک و بد که داد قرار؟
|
گر کسی دیگرست، بازش جوی
|
|
ور توی، چیست زحمت اغیار؟
|
اینکه پنداشتی که تست، تو نیست
|
|
زانکه چون مرتفع شود پندار
|
زین تو سیصد هزار منزل هست
|
|
تا به جبریل، خاصه تا جبار
|
و ز تو گر راستی حقیقت تست
|
|
به حقیقت خود اوست بیاخبار
|
این که وقتی نشان او بینی
|
|
تا نگویی که: واصلم، زنهار!
|
خاک دور، آنگهی سرادق نور
|
|
«و قنا، ربنا، عذاب النار»
|
پشک را با نسیم مشک چه انس؟
|
|
خاک را با خدای پاک چه کار؟
|
بیمکان در زمین نگنجد گل
|
|
بینشان هم نشین نگردد یار
|
آن تو، کین وصل در تواند یافت
|
|
تویی و من، بدانم این مقدار
|
تو الهی حقیقتی داری
|
|
کز اله تو او کند اخبار
|
در وصولی، که عارفان گویند
|
|
همگنان را به دوست استظهار
|
هست فرقی میان دیدن و وصل
|
|
نیست زرقی مرا درین گفتار
|
وصل و دیدار اگر یکی بودی
|
|
دیده خونین شدی به دیدن خار
|
هر تجلی وصال چون باشد؟
|
|
زانکه او مختلف شود بسیار
|
به درازی کشید قصهی عشق
|
|
آخر، ای دل، مرا دمی بگذار
|
ساغری دادمت، مریز و بنوش
|
|
دگری میدهم، بگیر و مدار
|
غارت عشق بین و غیرت یار
|
|
غیر ازو کس مهل درین بنغار
|
عشق او خنجریست مردی کش
|
|
شوق او آتشیست مردم خوار
|
گربدانی که: در که داری روی؟
|
|
سر خود را ندانی از دستار
|
بیحضوری و گرنه کی نگری
|
|
در چنین حضرت، از یمین و یسار؟
|
تو امیری، کجا شوی عاشق؟
|
|
تو نمیری، کجا شوی بیدار؟
|
شیر زیلو چگونه گیرد صید؟
|
|
باز ایوان کجا شود طیار؟
|
روزنی نیست، چون بتابد نور؟
|
|
روغنی نیست، چون درافتد نار؟
|
لوح دل را ز نقش و حرف بشوی
|
|
تا شوی فارغ از مشیر و مشار
|
حاصل خاک را به خاک فرست
|
|
بهرهی روح را به روح سپار
|
دین درختیست، در دلش بنشان
|
|
شرع تخمیست، در دماغش کار
|
تو از آنجا مجرد آمدهای
|
|
با تو نابوده این شعور و شعار
|
هم ازین خاک توده پیوستند
|
|
با تو این همرهان ناهموار
|
چون ببینی رفیق اعلی را
|
|
برهی زین مهاجر و انصار
|
دین و دنیا مگو که: زشت بود
|
|
نیفه در حیض و نافه در شلوار
|
دل ز دنیا ببر، که دور بهست
|
|
سنگ گازر ز تختهی عصار
|
گر بدانی ترا رسد تفسیر
|
|
ور ندانی رواست استغفار
|
سر اینها ز مایهداری پرس
|
|
ور نه بنشین و خایه میافشار
|
آب داند شکایت ناجنس
|
|
مشک داند حکایت عطار
|
عاملت یوز پای در دامست
|
|
واعظت مرغ دانه در منقار
|
این یکی چون کند تمام سخن؟
|
|
وان دگر کی کند به کام شکار؟
|
کاسه بندی چه جویی از مجنون؟
|
|
کیسه دوزی چه خواهی از طرار؟
|
پیر ده را مگوی، اگر مردی
|
|
حال گندم به موش و حیله مدار
|
دهن تو ز ذکر ظاهر راست
|
|
چه کنی با درون کج چون منار؟
|
بی ریاضت نرفت راهی پیش
|
|
ور کسی گفت، نشنوی، زنهار!
|
چون بدن پر شود نباید داد
|
|
روزها راز نامهی شب تار
|
جام را روشنی دهد باده
|
|
جامه را نازکی دهد آهار
|
آتش و بوتهای همی باید
|
|
تا پدید آورد زر تو عیار
|
خود نشد پخته جز بحر حری
|
|
میوهی سر احمد مختار
|
تا نیایی برون چو مار ز پوست
|
|
نتوانی ربود گنج ز مار
|
چون سمندر شوی در آتش تیز
|
|
گر شوی بر سمند عشق سوار
|
تا ترا سایهایست او نشوی
|
|
نور با سایه چون کند رفتار؟
|
سایه برگیر، تا فرو تابد
|
|
از در و بام گونه گون انوار
|
اگر این راه مینهی در پیش
|
|
و گر این جامه میکشی دربار
|
توبهای کن ز روی استهدا
|
|
غوطهای خور به آب استغفار
|
چون کنی توبه لازمت باشد
|
|
در خلا و ملا و سر و جهار
|
به مقامات انبیا ایمان
|
|
به کرامات اولیا اقرار
|
شود ایمان به پنج رکن درست
|
|
لیکن آن پنج را چنین بگزار
|
اول این جا شهادتی باید
|
|
که نماند ز کفر و دین آثار
|
پس نمازی، که استقامت او
|
|
ببرد شاخ غفلت از بن وبار
|
زین دو چون بگذری ز کوتی هست
|
|
که دل و جان درو کنند ایثار
|
زان سپس روزهایست هستی سوز
|
|
که درو نفس کشته گردد زار
|
بعد از آن در صفای جان حجیست
|
|
که از آن جا رسی به صفهی بار
|
ما به عمری ادا کنیم این پنج
|
|
عارفانش به ساعتی صد بار
|
همه اثبات نفی و اثباتست
|
|
این که گوینده میکند تکرار
|
در دو حرف این میسرت گردد
|
|
اگر از حرف خود شوی بیزار
|
تو شهادت نگفتهای، ورنه
|
|
در شهادت مرتبند آن چار
|
«لا» و «هو» چیست چیست، میدانی؟
|
|
در شهادت که میکنی تکرار
|
«هو» پلنگیست کبریا نخجیر
|
|
«لا» نهنگیست کاینات او بار
|
«لا» دهن باز کرده دریاوش
|
|
«هو» دم اندر کشیده عنقاوار
|
باش تا «لا» بروبد این میدان
|
|
«هو» در آید به قلب این مضمار
|
«لا» و «هو» چون یکی شوند، ببین
|
|
«هو» کمر باز کرده، «لا» زنار
|
«لا» سر از خط «هو» نپیچاند
|
|
زانکه «هو» دایره است و «لا» پرگار
|
شهر «هو» از پس کریوهی «لا»ست
|
|
تو نه مرد کریوه، این دشوار
|
رقم «هو»ست حلقهای، که درو
|
|
نقد عزت کشند و جنس وقار
|
هرچه جز «هو»ست در وجود نهند
|
|
تا بر آرد نهنگ «لا»ش دمار
|
تو صفت دیدهای گزیری هست
|
|
از معز و مذل و نافع و ضار
|
گر صفت نیز را بجویی نیک
|
|
این تفاوت نماند و تیمار
|
چون بدینجا رسند اهل سلوک
|
|
شتران را فرو نهند مهار
|
در جهان خدا همه نیکاند
|
|
زشت ناخوب و لنگ نارهوار
|
حاصل قصه آن که: نیست جزو
|
|
با تو گفتم هزاربار، هزار
|
رفته شد باغ و فتنه شد خفته
|
|
سفته شد در و گفته شد اسرار
|
اوحدی، گر چنانکه سهوی کرد
|
|
تو ببخش، ای مهیمن غفار
|