روزی قرار و قاعدهی ما دگر شود
|
|
وین باد و بارنامه ز سرها بدر شود
|
این جان و تن، که صحبت دیرینه داشتند
|
|
از هم جدا شوند و سخن مختصر شود
|
جانی، که پاک نیست، بماند درین مغاک
|
|
روحی، که پاک بود، بر افلاک بر شود
|
این قصرهای خرم و گلزارهای خوش
|
|
در موجخیز حادثه زیر و زبر شود
|
رمزیست این، که گفتم از احوال این جهان
|
|
باقی به روزگار ترا خود خبر شود
|
ای دوست کام دل، بنشین و طلب مکن
|
|
کین کار مشکلست و به خون جگر شود
|
خواهی که در ز بحر برآری و طرفه آنک
|
|
یک موی خود ز بحر نخواهی که تر شود
|
چندان بنه درم، که کند دفع دردسر
|
|
چندان منه، که واسطهی دردسر شود
|
در گوش خواجه، دیدم، جز زر نرفت هیچ
|
|
ور نیز در شود، سخنی هم به زر شود
|
مسمارها بنان و درم در زدی، کنون
|
|
خواهی که: نیکی تو به عالم سمر شود
|
ای آنکه ملک خویش به ظالم سپردهای
|
|
بستان، که ملک در سر بیدادگر شود
|
امروز چون به دست تو دادند تیغ فتح
|
|
کاری بکن، که پیش تو فردا سپر شود
|
آن حاکم ستیزه گر زورمند را
|
|
گو: بد مکن، که کار تو از بد بتر شود
|
از من به پیش قاضی رشوت ستان بگو:
|
|
کین شرع احمدیت به عدل عمر شود
|
هان! ای پدر، بدادن پند پسر بکوش
|
|
تا باز گوید از تو چو او هم پدر شود
|
تا زندهای، برو، ادب آموز بهر نام
|
|
کین نفس آدمی به ادب نامور شود
|
فرزند آدم و پدر و مادر آدمی
|
|
کس چون رها کند که به یکبار خر شود؟
|
یارب، ز شرمساری کردار خویشتن
|
|
هر لحظه عقل در سر افسوس خور شود
|
تقصیرها که کردم و تشویرها که هست
|
|
چون در دل آورم دل من پر خطر شود
|
جز رحمت تو نیست دلم را وسیلتی
|
|
در موقفی که جنی و انسی حشر شود
|
آن مایه تخم خیر نکشتم، که جان من
|
|
چون وقت حاجت آید ازو، بهرهور شود
|
کارم نه بر وتیرهی انصاف میرود
|
|
توفیق ده، که کار به نوعی دگر شود
|
یاران من به من ننمودند عیب من
|
|
راهی به من نمای، که عیبم هنر شود
|
زان آفتاب مایهی نوریم ده، که من
|
|
سیری نمیکنم، که هلالم قمر شود
|
گر بر کنند اهل کمالم نظر به حال
|
|
سیمم عیار گیرد و سنگم گهر شود
|
اینجا گر اعتبار من و شاعران یکیست
|
|
این قصه کی به نزد خرد معتبر شود؟
|
از کوه خیزد آهن و زر، لیک وقت کار
|
|
زر تاج شاه گردد و آهن تبر شود
|
سر بر کمر زنند حسودان، چو دست من
|
|
با شاهدان معنی اندر کمر شود
|
ده پایه پست کردهام آهنگ شعر خود
|
|
تا فهم آن مگر به دماغ تو در شود
|
گویند: اوحدی سفری آرزو نکرد
|
|
آری در آرزوست که: آن خاک در شود
|
آبیست نیک صافی و خاکیست با صفا
|
|
زین آب و خاک کس به کدامین سفر شود؟
|
تا این دمم ز مالی و جاهی توقعی
|
|
از کس نبود هیچ و کنون هم به سر شود
|
پیوند دوستی دو ز دستم نمیدهد
|
|
ور نه ز پای تا به سرم بال و پر شود
|
بسیار شکر دارد ازین منزل اوحدی
|
|
تدبیر آن مگر به دعای سحر شود
|