مباش بندهی آن کز غم تو آزادست
|
|
غمش مخور، که به غم خوردن تو دلشادست
|
مریز آب دو چشم از برای او در خاک
|
|
که گر بر آتش سوزنده در شوی بادست
|
کجا دل تو نگه دارد؟ آنکه از شوخی
|
|
هزار بار دل خود به دیگران دادست
|
بخلوت ارچه نشیند بر تو، شاد مباش
|
|
که یارش اوست که بیرون خلوت استادست
|
اگرچه پیش تو گردن نهد به شاگردی
|
|
مباش بیخبر از حیلتش، که استادست
|
کجا به نالهی زار تو گوش دارد شب؟
|
|
که تا سحر ز غم دیگری به فریادست
|
ز نامها که فرستاده ای چه سود؟ کزو
|
|
بر آن خورد که برش جامها فرستادست
|
گرت بسان قلم سر همینهد بر خط
|
|
به هوش باش، که خاطر هنوز ننهادست
|
برافکن، ای پدر، از مهر آن برادر دل
|
|
نه خود ز مادر دوران همین پسر زادست
|
ببسته زلف چو مارش میان به کشتن تو
|
|
تو در خیال که: گنجی به دستت افتادست
|
مده به شاهد دنیا عنان دل، زنهار!
|
|
که این عجوزه عروس هزار دامادست
|
اگر ز دوست همین قد و چهره میجویی
|
|
زمین پر از گل و نسرین و سرو و شمشادست
|
ز روی خوب وفا جوی، کاهل معنی را
|
|
دل از تعلق این صوت و صورت آزادست
|
جماعتی که بدادند داد زیبایی
|
|
اگر نه داد دلی میدهند بیدادست
|
کسی که از غم شیرین لبان به کوه دوید
|
|
رها کنش، که هنوز از کمر نیفتادست
|
حلاوت لب شیرین به خسروان بگذار
|
|
که رنج کوه بریدن نصیب فرهادست
|
چه سود دارد اگر آهنین سپر سازیم؟
|
|
چو آنکه خون دل ما بریخت پولادست
|
نمودهای که: دگر عهد میکند با ما
|
|
مکن حکایت عهدش، که سست بنیادست
|
نصیحتی که کنم یاد گیر و بعد از من
|
|
بگوی راست که: اینم ز اوحدی یادست
|