آمد بهار، خیمه بزن بر کنار جوی
|
|
بر دوست کن کنار وز دشمن کنار جوی
|
میچار فصل عیش فزاید، به میگرای
|
|
گل پنج روز بیش نپاید، به باغ پوی
|
بستان پر از بدایع صنعست، لیک هیچ
|
|
رنگیش نیست بیرخ یار بدیع جوی
|
چون سنگ و روست آنکه نشد گرم دل به عشق
|
|
در عهد آن نگار مکن یاد سنگ و روی
|
خواهی که بیتکلف چشمش نظر کنی
|
|
از نقش صورت دگران لوح دل بشوی
|
ای باد، بوی زلف چو چوگان او بیار
|
|
تا سر به مژده در کف پایت نهم چو گوی
|
هر دم به شیوهی دگرم صید میکنند
|
|
گاهی به قند آن لب و گاهی به بند موی
|
با قد آن صنم ز چمن، سرو گو: مبال
|
|
با روی آن پری، ز زمین لاله گو: مروی
|
ای اوحدی، تو خاک سر کوی دوست باش
|
|
باشد که دوست را گذر افتد به خاک کوی
|