زمستان ز مستان نبیند زبونی

زمستان ز مستان نبیند زبونی و گر خود بلا بارد از ابر خونی
زمستان بهاریست آنجاکه باشد شراب ارغوانی، سماع ارغنونی
ز شر زمستان شرابت رهاند و گر خود به فضل و هنر ذوفنونی
چو بادی برآید دمی باده درکش ز آتش چه کم؟ باده آر از کنونی
از آن حلقه شد پشتت از باد سرما که از حلقه‌ی می‌پرستان برونی
گر آزاد مردی تو و دین رندان به دونان رها کن خسیسی و دونی
تو ای زاهد خشک، هم ساغر نو فرو کش به شادی که در هان و هونی
نگه کن که چونست احوال و آنگه بخور باده‌ای چند و بنگر که چونی؟
دل آهنین را دوایی ده از می که مانند سیمابی از بی‌سکونی
به یک حال بر بیستان خویشتن را گر از باستانی ور از بیستونی
ز سر دل اوحدی دور باشی چو ذوقی نباشد ترا اندرونی