به خرابات گذارم ندهند از خامی

به خرابات گذارم ندهند از خامی سوی مسجد نتوانم شدن از بدنامی
صوفی رندم و معروف به شاهدبازی عاشق مستم و مشهور به درد آشامی
سر ز ناچار بر آورده به بی‌سامانی تن ز ناکام فرو داده به دشمن کامی
حال می خوردنم از روزن و سوراخ به شب همه همسایه بدیدند ز کوته بامی
آن زبونم که اگر بر سر بازار بری بیسخن مال مرا خاص شناسد عامی
دشمنم گر نتواند که ببیند نه عجب دوست نیزم نتواند ز ضعیف اندامی
اوحدی‌وار به صد بند گرفتارم، لیک تو درین بند ندانی که برون از دامی