جان را ستیزه‌ی تو ندارد نهایتی

جان را ستیزه‌ی تو ندارد نهایتی خوبان جفا کنند ولی تا به غایتی
سنگین دلی، و گرنه چنین درد سینه سوز در سینه‌ی تو نیز بکردی سرایتی
دارم شکایت از تو، ولی منع میکند حسن وفا که: باز نمایم شکایتی
روی زمین چو قصه‌ی فرهاد کوهکن پر شد حکایت من و شیرین حکایتی!
خود چیست کشتن چو منی؟ کاهلی ز تست تا هر زمان مرا بنسوزی ولایتی
از گفت و گوی دشمن بسیار باک نیست گر باشدم ز لطف تو اندک حمایتی
زان زلف کافرانه مرنج، اوحدی، دگر کز کافری بدیع نباشد جنایتی