خواستم بوسی ز لعلت دست پیشم داشتی

خواستم بوسی ز لعلت دست پیشم داشتی قصد کردم کت ببوسم دست و هم نگذاشتی
بوی خون میید از چاه زنخدانت، بلی بوی خون آید که چندین دل درو انباشتی
هر زمانم شاخ اندوهی ز دل سر بر زند خود نمیدانم چه بیخست این که در دل کاشتی
ریش گردانی دلم را وانگهی گویی: منال درد دل با ناله باشد، پس چه می‌پنداشتی؟
گر پس از جنگ آشتی جویی، نگیری در کنار تا هم آن دم نیز بی‌جنگی نباشد آشتی
نزد من آبیست، گفتی: خون مجروحان عشق زان چنین در خاک میریزی که آب انگاشتی
دی طلب کردی که در پای تو ریزم جان خویش زان طلب کردن سرم بر آسمان افراشتی
دفتر خاطر ز نقش دیگران شستم تمام تا تو نقش خویش بر لوح دلم بنگاشتی
اوحدی در دوستی با آنکه جانب‌دار تست جانب او را به قول دشمنان بگذاشتی