بس ازین عمر سرسری که به تقلید زیستی | نظری کن به خویش تا ز کجایی و کیستی! | |
همه شب گفتگوی توده و باغست و مال و زر | تو نگویی به خویشتن که: گرفتار چیستی؟ | |
نه تو گفتی: خدای را نشناسم بجز یکی؟ | ز یکی لاف چون زنی؟ چو غلام دویستی | |
برسیدند همرهان تو هر یک به منزلی | پی ایشان کجا روی؟ تو که در خفت و خیستی | |
تو اگر بیست مردهای بتوان و دل و جگر | چو اجل حمله آورد، نگذارد بایستی | |
چو پی او روی بنه ز سر این خواجگی که تو | نرسی پیش او مگر به فقیری و نیستی | |
در توحیدش اوحدی به قفای وجود زد | تو به توحید چون رسی؟ که نه اوحدیستی |